Monday, March 26, 2007


همسفر شدن با نانی بعد از هفت سال که از زندگی مشترکش می گذره، خیلی از خاطرات کودکیم رو زنده کرد، از کفش تق تقی خریدن و دوچرخه سواری، گرفته تا معلم بازی و عشق عینک گربه ای داشتن و تنبیه شدن از مادر مهربون به علت گچ بازی روی دیوار راهرو .
دختری که دو سال زودتر از من به دنیا اومد، تا تنها هم بازی هم عقیده، برای اولین کودک متولد شده در خونه قدیمی باشه. یه دوست قرتی که تمام تفاوتهای من و خواهری ریشه در معاشرت من با اون داره! دوستی که امسال بعد از 26 سال فهمیدم، در عین خودشیفتگی اش، از ته دل دوسش دارم و براش نگرانم.
دست زدنهای آبشاریش با آهنگ به جون توی صولتی، توی تونلها، رقص با کلاهش با همسرش و آرایش کردنهای دو ساعتیش همراه با گریه تلخ آخر شبش بعد از شنیدن این آهنگ جهان، به من ثابت کرد که، می شه قهقهه زد و همه رو شاد کرد، اما شاد نبود، می شه عاشق شد، اما عاشق نموند و می شه جنگید، اما پیروز نشد...

طعم گس خاطرات این سفر آغاز بهارم بود.

|


.........................................................................................