Saturday, January 31, 2009


یادم میاد، یه روز برات از دلتنگی های عجیب و غریبم گفتم. یادمه اون روز از عموی سارا هم گفتم. عموی بزرگ و مهربونش که هر از گاهی توی کوچه می دیدمش و مثل سارا و خواهر هاش، خان عمو خطابش می کردم. خان عمویی که وقت برگشتن از خلخال برامون نزیک( نون محلی خلخال) خرید و ازمون قول یه سفر دیگه رو گرفت. پیرمرد خوشرو و خوش تیپی که چهارشنبه جویای حالش شدم و پنجشنبه با صدای گریه های دخترش از خواب بیدار شدم!
کاش می تونستم، برای دخترش وقتی آروم توی گوشم گفت: مونا دیگه خان عمو نداریم، کاری بکنم. اصلا کاش می تونستم برای بازی های تلخ، خاطره های خاک گرفته، تنهایی و دلتنگی ها و تمام دست های خالی کاری بکنم!

|


.........................................................................................



Tuesday, January 27, 2009


حوا نیز می‌توانست نبیند
اما دید!
می‌توانست هیچ نپرسد
اما پرسید!
می‌توانست عبور کند از درخت سیب
اما ...
من دختر خلف اویم.

قدسی قاضی‌نور

|


.........................................................................................



Friday, January 23, 2009





دوست دارم، فردا که از خواب بلند می شم، همه جا سفید باشه، پُرِپُرِ برف. اونوقت شال و کلاه کنم و بزنم بیرون. دوست دارم قبل از اینکه در رو ببندم، ازم بپرسی، مونا! چتر و دستکش برداشتی؟ بپا، سُر نخوری! نمی خوای باهات بیام؟
دوست دارم فکر کنم، تو نگرانی، نگرانِ من. می دونم سه ساله که برف ندیدی، اما قول بده که دنبالم نیای، نمی خوام فردا به پشت سرم نگاه کنم، نمی خوام باز منتظر تو بمونم، بذار زیر این چتر تنها باشم!

|


.........................................................................................



Sunday, January 11, 2009



گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو جه کس می گوید؟!

|


.........................................................................................