Wednesday, June 24, 2009



Do not stand at my grave and weep;
I am not there. I do not sleep.
I am a thousand winds that blow.
I am the diamond glints on snow.
I am the sunlight on ripened grain.
I am the gentle autumn rain.
Do not stand at my grave and cry;
I am not there. I did not die.

|


.........................................................................................



Sunday, June 21, 2009


می ترسم
دیروز هم ترسیدم
پنجشنبه هم
و اون شنبه وسط میدون فاطمی وقتی کنار جمعیتی بودم که خواستار پس گرفتن رائ من هم بودند!
بغض می کنم
وقتی پسر جونِ مهربون سرشو می کنه توی ماشین و می گه نرین سمت امیر آباد آقا، دارن می زنن، می کشن، با کابل با آب پر فشار و... نگا من هم زدن!
وقتی پایین مسجد امیر آتیش شعله وره و من از ترس سنگها و گلوله های مثلا مشقی که توی هواست شیشه ماشین و می کشم بالا و به راننده می گم برگردیم
خجالت میکشم، از این همه ترس...
دیشب خواب غلام رضای فیلم مادر و دیدم، اومده بود بالای سرم، من جیغ می زدم، دست و پا می زدم، بی صدای بی صدا، انگارخفه شده بودم، فقط یه صدای ناله بود یه نالهء له شده یه نالهء سرکوب شده که تونست خواهری و بابا رو بکشونه بالای سرم، مهدی برام آب اورد و من با گریه صورتم و توی ملحفه ام پنهون کردم.
صدای بابا رو می شنوم، دیگه تمومش کنید، فردا از سر کار بیاین خونه، این یار و یار کشی ها بی فایده است، از این بازی ها ما زیاد خوردیم و باز هم می خوریم، فقط این و بدونین گیر این .... ها افتادنتون دیگه بازی نیست!
چشمهام و می بندم، از غلام رضا خبری نیست، از تیر هوایی و صدای الله اکبر هم، فقط ترسِ، بغضِ و یه شرمنده گی بزرگ واسه باز هم همه ناتوانایی هام در برابر خواسته هام!

|


.........................................................................................