Tuesday, November 27, 2007



دیشب برای ششمین بار، فیلم لیلا رو دیدیم. از اولِ اول نه، از اونجایی که رضا می خونه: روا نشد کام دلم وای وای .... مثل دفعه های قبل توی فیلم غرق می شم، با لیلا می خندم، بغض می کنم، زمزمه می کنم، تو با منی اما... و می رسم به آخر فیلم، همونجایی که رضا با دخترش باران می یاد خونه لیلا، به این امید که اینبار، لیلا سکوتش و بشکنه و به باران بگه که، اگر اصرارهای مادرجون نبود، شاید اون هیچوقت پا توی این دنیا نمی ذاشت. باز فیلم تموم میشه و من معلقم توی این همه دوست داشتن لیلا و ناتوانی در درک نوع عشقش، تمام صبوریش یا شایدم حماقتش! باید باز این فیلم و ببینم، شاید زمان که بگذره منم صبورتر بشم، عاشق بشم، با تمام حماقت هاش!

|


.........................................................................................



Saturday, November 24, 2007


خاله نداشتم و هیچوقتم نتونستم هیج کسی و با پسوند خاله صدا کنم! اما خاله خیلی ها بودم و این آخری خالهء بی شرف کیانوش!
روز سومی که رفتم درمانگاه، یه پسر کوچولو و تخس سرشو از اتاقم کرد تو و با یه بفرما من، نشست رو صندلی بیمار و شروع کرد به حرف زدن. فهمیدم پسر آقای دکتره، چهار سالشه و روزهایی که مامانش سرِکاره مامانیش نگهش می داره! از هر دری حرف میزد، مهد کودک، استخر بادیش و ... تا اینکه حرف به کارتون های مشترکی که دیدیم رسید. با این قسمت خیلی حال کرد و مدام سوال می پرسید و منم هیچ کدوم و بی جواب نمی ذاشتم. وقتی حرف هامون تموم شد و هر دو ساکت شدیم، خندید و گفت: خوب خاله، دیگه چه خبر؟ بیا یه کم دیگه هم حرف بزنیم! از اون روز خاله اش شدم. با هم نقاشی کشیدیم و از پدرش قول گرفت بعضی از روزهایی که من هستم، اونو بیاره درمانگاه!
دیروز وقتی در اتاقم و باز کردم، دیدم با خاله صدف( منشی خجسته درمانگاه) مشغول نقاشی کردنن! گفتم: کیانوش سر جای من نشستی که! گفت : آره خاله تو هم بیا پیشم بشین، نقاشی هامو نگاه کن. راستش زیاد حوصله نداشتم. گفتم، تو بکش من اتاق بغلی ام، هر وقت تموم شد بیا نشونم بده! خلاصه بعد از کلاسش، اومدو نقاشی هاشو نشونم داد. منم کلی تشویق نثارش کردم و لپهاشو کشیدم. وقتی دستم به لپهاش خورد، بچه یهو تغییر رویه داد و شروع کرد از سر و کول خاله صدف بالا رفتن که بیا بازی کنیم، از اون دنبال بازی ا! بیچاره منشی خجسته هم قبول کرد و شروع کردن به بازی. بیست دقیقه ای گذشت، درمانگاه رو سر کیانوش می چرخید و از بیمار خبری نبود! از اتاقم اومدم بیرون تا آب بخورم، یک آن احساس کردم کیانوش پشت سرمه، بی هوا برگشتم و دستهامو باز کردم تا بپره بغلم، اما بچه وحشت کردو نه تنها نیومد توی بغلم، جیغ زد و خیلی جدی گفت: خاله بی شرف ترسوندیم که!

|


.........................................................................................



Friday, November 23, 2007


بیا شبها باز روی بشقاب گلی هامون نقش و نگار بکشیم و بدیم، خاله ام ببره تبریز بذاره تو کوره. نگاهش می کنم و می گم: نه! سرشو می ندازه پایین و می گه: تقصیر خودمه، من هولت دادم و حالا به جایی رسیدی که با منم غریبی می کنی!
نه، گفتن های من و نذار به حساب غریبه شدنت، دنبال مقصرم نگرد. مقصر منم، که باز کم اوردم، جا زدم و بهوونه می گیرم! مقصر منم که باز منتظر یه تائیدم برای ادامه راه! مقصر منم که باز فرار و بر قرار ترجیح دادم، مثل تمام وقتهایی که دلم لرزیده و محکم با دو تا دستام نگه اش داشتم واسه خودم. مقصر منم که روی آدمها زیاد حساب می کنم، آدمهایی که حتی فرصتی برای شنیدنت ندارن، چه براسه حساب کردنت! اینبار هیچ کس متهم نیست جز خودِ خودم و می تونم خودم رو هم ببخشم...

|


.........................................................................................



Wednesday, November 21, 2007


آی خدا! این خواهر مهربون، که همش مدعیه نگران منه و دم به دم من و از پشت مانیتور، پای تلفن و حتی از تختش، وقتایی که داریم می خوابیم، چک ام می کنه تا دقی احساسات برم نداره و ... نمی دونم چرا چند روز پیش که دو ساعت تو اتاقم، با این همسایه بغلی زندونی شدیم و پیچ گوشتی و انبر دست،جهت باز کردن در، افاقه نکرد، نگران نشد! فقط وقتی کار به شکستن شیشه بالای در بالکن کشید، دری که 16 ساله به کل بسته است، خودشو پشت در رسوند و خواست با حرفهاش پدر و منصرف کنه. شما که نمی تونین از اون پنجره برین تو آخه! اینجوری هوای اتاق سرد می شه ها! کجا بخوابیم حالا؟ اگه دیر بخوابم دیر سر کار می رم ااا! تا اینکه برادرارشد، بزرگی کرد و بهش اطمینان داد که می تونه امشب و تو اتاق اون و روی تخت اون بخوابه. به این ترتیب نگرانی اش بابت خوابیدن و سرما و فردا سر کار رفتنش برطرف شد و با خیال راحت، رفت برای دیدین ادامه فیلمش!
حالا کی می گه زندون بده؟!

|


.........................................................................................



Thursday, November 15, 2007




یکی زیر
یکی رو
یکی زیر
یکی رو
ببین خیال تو را چه ساده می بافم!
زمستان نزدیک است!

|


.........................................................................................



Monday, November 12, 2007


.........................................................................................



Saturday, November 10, 2007


دیشب دومین باری بود، که مادر مهربون تهدیدم کرد! دفعه اول وقتی برام خط و نشون کشید، نگرانم بود. نگران فردایی که با تو از راه میرسه. اون روز لبخند همیشگی و زدم و توی گوشش گفتم، نگرانم نباشه، بزرگ شدم و بزرگترم میشم! ولی اینبار نه تنها به تهدیدش لبخند نزدم، از نگاهشم ترسیدم، که مثل خودش نگرانم! نگران یه زندگی، یه رابطه و یه دوستی قدیمی!
قول دادم سکوت کنم، کَم باشم و نشون بدم بزرگ شدم و گر نه...

|


.........................................................................................



Saturday, November 3, 2007


قراره بگردم دنبال مونای قبلی، همونی که این روزها همه، توی خونه، توی جمع دوستان و حتی پای تلفن، سراغشو ازم می گیرن. راستش یادم رفته چه جوری بود و از کی گمش کردم،اصلا کدوم خیابون و کوچه رو باید بگردم دنبالش؟! با این اوضاع و احوال قول نمیدم پیداش کنم!

|


.........................................................................................