Tuesday, November 25, 2008


همیشه همه چیز رو به جلو نیست

گاهی مجبورید
یک یا
دوقدم
عقب برگردید

...

چارلز بوکفسکی

|


.........................................................................................



Monday, November 10, 2008


دیشب که از کلاس برگشتم، فهمیدم مامان با مهرو اینا تماس داشته، اما فقط تونسته با مهرو حرف بزنه، چون تقریبا صبح زود اونا بوده و بقیه خواب بودن، جز این قاچانِ پاچان که وقتی پاشو گذاشت خونمون سه سالش نشده بود! وقتی شنیدم به من و خواهری سلام رسونده، فهمیدم، دلتنگشم، خیلی زیاد!
اگر ایران بود مثل همهء روزهایی که زود بیدار میشد، می اومد پایین. از صدای زنگش می شد فهمید کی پشت در، یه تک زنگ با مکث طولانی! در رو که باز می کردیم مثل یه موش ژولی پولی خودشو می کشید تو و می رفت یه راست تو بغل مامان و در گوشش آهسته می گفت: خانوم... دیشب جیش نکردم، تازه صبحونه هم نخوردم اا !
نمی دونم کِی باز می بینمش، اما مطمئنم دیگه توی بغلم جا نمیشه، دیگه نمی تونم ازش بخوام تا پاهاشو دور کمرم حلقه کنه تا هم قد بشیم و برقصیم، دیگه اون رژ لب صورتیه ام رو توی کیفش نمی ذاره و درخواست انار سفید، بستنی عروسکی و لاک نمی کنه، دیگه غش نمی کنه از اینکه بهش بگم، کافی بخوری شکمو، حتی کادوهای تولدمون رو لو نمی ده و ازم نمی پرسه، چرا تهنا نشستی مونا جون، مگه ناراحتی؟!!
اگه سال دیگه بیاد ایران، هشت سالش شده!

|


.........................................................................................



Friday, November 7, 2008


مثل دوستیهای دنیای مجازی شدی! باهام چت می کنی، مسیج میدی، گاهی تلفن می زنی و هر از گاهی قرار می ذاری، قرار سینما، کافه و یا شام! حتی بعضی وقتها دلتنگی تو به زبون می آری، اما چراازم نمی پرسی، خوبی؟خوبِ خوب؟!!

|


.........................................................................................