Saturday, October 27, 2007



نگرانم! اما نه اونقدر که دیر بخواب برم یا نیمه شب از خواب بِپَرم و یا بخوام مدام سراغت رو از این و اون بگیرم! همون قدر که باید نگران باشم، نگرانم! همونقدر که اون روز خودت خواستی، و در جواب دوست نداشتن من،از وزنی که برای این رابطه تعیین کردی، سکوت کردی! همون روز فهمیدم، برخلاف تمام بی تجربه گی های مشترکمون، فرق دوست داشتن و نداشتن رو، اینبار فقط تویی که تجربه نکردی!

|


.........................................................................................



Wednesday, October 24, 2007


من می گم، زندگی همش یه بازیه. تو خیلی جدی می گی، نه عزیزِ من! جنگِ یه جنگ واقعی!
دستم و می ذارم روی دلم، که حتی شنیدن واژه اش هم حالم و خراب می کنه. چیز زیادی یادم نیست. 15 روز بعد از حمله عراق، تو تاریکی بیمارستان ایرانشهر، با کمک دکتر کشیک بدنیا اومدم! هفت سالم بود که با زدن ساختمون کنار مدرسه، بلاخره پدر مهربون رضایت به ترک تهران داد و ما راهی شدیم. یکسال هر روز از بالای درخت سیب وسط باغ، رد موشکهایی که به سمت تهران میزدن و می گرفتیم تا ته آسمون! همونجایی که چهره های مضطرب، چشمهای پرازاشک و دلهای نگران و می شد دید. تموم شد و دل پر آشوب، شد غنیمت من از این هشت سال!
هرسال با رسیدن 31 شهریور، بوق و کرنای پیروزی حالم و خراب می کنه! وقتی تصویر آدمهایی رو می بینم که یه روزی، تمام دنیای یه خانواده بودن و این روزها بهشون اَنگ عاشقهایی رو می زنند که کله اشون بوی قرمه سبزی می داده، دلم آشوب تر می شه، که از بوی قرمه سبزی بدم میاد و مادر مهربون می گه بخاطر شنبلیلشه و از عاشقی! که هر جا که عشق هست، مشکل هست و هر مشکلی یه اضطراب تازه است! وقتی کنار آدمهایی می شینم که بوی جنگ میدن، دلم میلرزه و می ترسم همه فریاد و امیدِ ناامید شدشون رو، سر من، همون دخترک نازک نارنجی که، با هر آژیر قرمزی پشت پدرش قایم می شد، خالی کنند!
به خدا جنگ نیست. بیا و اینبار به حرف من گوش کن. بیا بازی کنیم، نه از اون بازیهایی که توش، تو فرماندهء پیروز جنگ بودی و من اسیرت. به پشتی ها دست نزن! قرار نیست باز سنگر بسازیم و تا ظهر با دشمن بجنگیم و سر ظهر باهاش سر سفره مادر بزرگ بشینیم. این دفعه یه بازی بدون جنگ می کنیم، که نه توش من به گریه بیفتم و نه تو از زانوهات خون بیاد. یه بازی جدید که رد پایی، از انتخابات، گشت ارشاد، تحریم، استیضاح، مذاکره، انرژی هسته ای و بنزین نداشته باشه! یه بازی جدید که خود زندگی باشه و دلم و آشوب تر از این نکنه!

|


.........................................................................................



Monday, October 22, 2007


با صدا حرف بزن، آروم ولی بدون ایهام. بی حوصله تر از اونم، که چشمهامو باز کنم و به body language ات نگاه کنم و یا بخوام ادبیاتم و قوی کنم!
دستهای خالی رو دیدم. کاری ندارم چی داشت و خیلی چیزها نداشت. فقط معنی اون همه جنجالِ جشنواره رو نفهمیدم! مریلا زارعی خوب بود، مثل بیشتر وقتهاش، اما دیگه دعوا نداشت!

|


.........................................................................................



Thursday, October 18, 2007


با کلی زحمت یه تاکسی سفید نارنجی با چراغهای آبی پیدا می کنم و می شینم کنار دست راننده. تو ترافیک عباس آباد گیر کردیم. به خاطر پوتین خیابونها رو بستن. راننده زیر لب غر می زنه و ضبط و روشن می کنه.

غروبها که می شه روشن چراغها
میان از مدرسه خونه کلاغ ها

اون لبخنده میاد رو لبم، نفسمو با صدا میدم بیرون، چشمهامو می بندم و سرمو می چسبونم به پنجره ماشین. خیلی خسته ام و از این همه شلوغی سرم درد گرفته، می خوام فقط گوش بدم و به هیچی فکر نکنم!

یاد حرفهای اون روزت می افتم
که تا گفتی با جون و دل شِنُفتم

تو هیچوقت حرفی نزدی، ولی من شنیدم. اینقدر جلو نیا، هنوزم نگاهت سنگینه و تعادلم و به هم میزنه! داره بارون میاد، مجبوری بری اَد وایسی اونجا، اونهم با اون پای گچ گرفته؟ همه دوستات رفتن سر کلاس، باز می خوای استاتیک بیافتی! چه خبره اینقدر سیگار می کشی، ببین چقدر لاغر شدی! یه کم قدمهاتو بزرگ تر برداری می رسی کنار دستم، به حرفش گوش کن، جوابی رو که قراره بشنوی، اونقدر ها هم تحمل نمی خواد.

گفتی از مدرسه اون روز فرار کن
فرار کردم من اون روز زنگ آخر

راستی فارغ التحصیل شدی؟
چشمهامو باز می کنم، قرار بود فکر نکنم و فقط گوش بدم.

اسیر دل نبودم اگه عاقل بودم من
...

|


.........................................................................................



Tuesday, October 16, 2007


اعتراف می کنم که از هر چی ترسیدم سَرَم اومده! حواست که هست همون قانون جذبه ها!
اعتراف می کنم، بعد از 7 ماه نوشتن تو بلاگ اسپات، نمی دونستم اون هم مالِ گوگل !
اعتراف میکنم هم اتاقی خوبی برای خواهری و دختر خوبی واسه مادر مهربون نیستم. راستش قبلنا بودم اما این روزها... راستی موی کوتاه اصلا بهم نمیاد ودیشب فهمیدم، صورتی دیگه رنگ من نیست!
اعتراف می کنم، همونقدر از کلمه اِنی وِی بَدَم میاد، که ازخوراک لوبیا سبز و همونقدر از آدمهای خودشیفته، که از بوی بد بغل دستیم تو تاکسی! اینم بگم اونقدر دل بسته این ته تاغاری خونم که حتی وقتی کنارمه هم دلم براش تنگ میشه!
اعتراف می کنم که با مردن اطرافیانم راحتر از قبل کنار میام و بر خلاف شعار دادنام، به همه آدمها نیاز دارم. کلی هم خوشحالم که 4 تاییم و یکی یکدونه نیستم!
اعتراف می کنم، دارم معتقد میشم به این که، پولِ که زمینو می چرخونه! اما چیزهای دیگه هم موثره تو این چرخشه و واقعا جالبه!
اعتراف می کنم که پشت این صورت آروم و صبور و به قول دوستان، مهربون، میتونم یه وقتهایی( که خیلی دردم بیاد) به اندازه نامادری سیندرلا بدجنس و کینه ای وحسود بشم! همین دو روز پیش واقعا به ساینا حسودیم شد وقتی باباشو اونجوری بغل کردو چِلوند! بیچاره پدر مهربونم احتمالا، غصه داره از دست این دخترهای فریز شده اش!
اعتراف می کنم، احترامِ متقابله که، طول عمرِ یه رابطه رو زیاد می کنه. حالا این رابطه می خواد از هر نوعی که تو دلت می خواد اسمشو بذاری باشه! اینم بگم که، این توصیه مسعوده(چنان دوست بدارید که دوست داشتن به شما حسادت کند. پی برد و باخت نباشید. چیزها را در ذات بخواهید؛ در کنه. بدون ماشین حساب‌هایی که قرارست پنهان کنید) رو کلی دوست داشتم!
اعتراف می کنم، محکم شدم. انگار یکی اومده و دو تا میخ طویله ای زده رو دو تا پام و محکم نگهم داشته! اینو دیروز فهمیدم. اگه اتفاق دیروز یکماه پیش برام می افتاد، باید تا یک هفته دستمالهای دماغیمو از زیر تخت و جلو مانیتور و روی ُاپِن، جایی که مادر مهربون میگه جای نشستن نیست اما من میشینم و براش غر می زنم و حرافی میکنم واعتراف، جمع می کردم! درد داره جای میخها، اما نه به اندازه ای که گِریَم رو در بیاره!
راستش اعترافام خیلی بی ربط بودن، اما خوب من همیشه آدمها، قصه ها، غصه ها، خنده ها و همهء بی ربط هارو دوست داشتم!

پ.ن. به علت فیلترینگ، لینک دالان دل موجود نبود.

|


.........................................................................................



Monday, October 15, 2007


آخه به من چه که فلانی، کت و شلوار مشکی عروسیشو با جوراب سفید پوشیده! به من چه که همسایمون به مسجد میگه، َمچِد و فلانی شوهرش زیادی نفهمه و عین خنگها آدمو نگاه می کنه! به من چه بابای فلان دوستم، زیادی بی غیرته و خواهر اون یکی چشمش دنبال دوست پسر خواهر کوچیک است! به من چه محل کار دوستم جای داغونیه و همکارش، همچین می خنده که فکر می کنی الان گازت می گیره! به من چه فلانی تو سری خور خوبیه و شوهر اون یکی 6 سال از خودش کوچیکتره! به من چه برادر فلانی درس نمی خونه و دنبال قرتان بازیه و اون یکی خاک برادرش سرد نشده رفته فیلم کلاغ پر! به من چه فلان کَسَک که جانماز آب می کشه و از مادر جونش عین سگ می ترسه با دوست پسرش رفته مالزی! به من چه بلاگ رولینگ فیلتره و اون یکی تو وبلاگش همش ابراز خوشبختی می کنه و اون یکی ناله! به من چه بابا! فلانی شبیه ماکارونی ماناست و اون یکی مزدا 3 داره و هر شب به خاطر چاقی موضعیش با چشم گریون می خوابه!!
واقعا به تو چه دختر، تو برو فکر نون خودت باش که خربزه فعلا بد جوری آبه!

|


.........................................................................................



Saturday, October 6, 2007


پنجشنبه که داشتم می رفتم درمانگاه، بعد از این همه سال، تازه فهمیدم 14 مهر، روز دامپزشکیه. خوب دیگه اینم شانس منه، خواهری باید دو روز دیگه بدنیا بیاد، اونم روز جهانی کودک، اونوقت من ...اما باز جای شکرش باقیه که، روز مبارزه با بیماریهای قابل انتقال بین انسان و حیوان بدنیا نیومدم! البته زیادم فرقی نمی کنه که کی بدنیا بیای، مهم اینه که فعلا هستی و به قول دیبا کوچولو تَبَلوقِته با یه حس عجیب و غریب!
هر سال که تولدم میشه، به جای خالی آدمهایی که دوستشون داشتم و دارم اضافه میشه. دیشب باز یاد فندوق خانوم و لپهاش افتادم که ذوق می کرد از هر تولدی و کیک بازی ای. می دونم این روند باز هم ادامه داره، اما مطمئن نیستم که دلتنگ می مونم یا بی خیال جاهای خالی می شم بالاخره!

|


.........................................................................................