Sunday, March 16, 2008


گفته بودم که ترسو هستم؟! نه این که از تاریکی بترسم یا از رعد و برق یا از ...! از روابط می ترسم، روابط ِ بی نام، از دوست داشتن و دوست داشته شدنِ یک طرفه، از سلام بی پاسخ، از دست گرمی که با سردی فشرده بشه، از همراه شدنی از سر بی تفاوتی، از نگاهِ خالی که فقط یه لبخند کمرنگ رو لبهات بیاره و یک خم به ابرو، از سکوتی که فقط سکوتِ و سکوت!
اینها رو قبلا خودم گفتم، یا کسی گفت و من شنیدم؟!

|


.........................................................................................



Wednesday, March 12, 2008


.........................................................................................



Thursday, March 6, 2008


ساعتها، اگه به عکست نگاه کنم، عکسی که ژیله مشکی اسکاچت و پوشیدی و به دوربین نگاه می کنی، فقط لبخندت و می بینم و پاهایی که از اینور میز زده بیرون! وقتی روبه روم نشستی، هر بار که سرت و از خجالتِ نگاهت پایین انداختی، اون لبخندِ آشنا تکرار و تکرار شد! راستی پاهات و اون روز کجا گذاشته بودی؟!

* تولدت مبارک دوست جان که تو بیست و هشت ساله شدی و این چتری برای یک نفر، یک ساله!

|


.........................................................................................