Sunday, January 17, 2010


فکر می کردم وقتی زیر همین آسمون نفس می کشی، به من نزدیک تری، فکر می کردم وقتی اینجا هستی، با این شهر دوست ترم، با خودم هم. اما نزدیکی ما به شهرها و آسمون ها و نفس هامون بند نیست، بند بند حرف های تو، حاکمِ این فاصله هاست!

|


.........................................................................................



Wednesday, January 13, 2010


خیلی وقتها میشه که با خودم تصمیم می‌گیرم یه حس و کلمه کنم و باهاش برات جمله‌ها بسازم، هزار بار تعریفش می‌کنم برای خودم، با صدام بازیش می دم، یه لبخند بهش اضافه می‌کنم، گاهی دستها هم به کمکم میان و گاهی چشمها، تا اون حسِ همونی بشه که من می‌خوام برات تعریفش کنم، اما این چرا پرسیدن‌های گاه و بی‌گاهت، تمام اون حس رو حرص می‌کنه، اصلا کلمهِ گم می‌شه، دستهام بهم گره می‌خوره و من ممنون ماشین جلویی می‌شم که هست تا بهش زل بزنم و دم نزنم! حالا هی تو دستم و بگیر و بپرس کجایی؟ حواست با منه؟

|


.........................................................................................