Tuesday, January 29, 2008



نمی دونستم 6ماه دیگه، یعنی خیلی خیلی زود! یعنی 9 بهمن، ساعت 9 صبح! نمی دونستم وقتی امروز، پای تلفن گریه کردی و گفتی، مونا اصلا خوب نیستم، فقط بغض می کنم و سکوت! و باز این سکوت لعنتی در جواب همه سوالهات. نمی دونم کی برات از امروز گل میخره و گوش به فرمانتِ تا سر قله!نمی دونم توی بغل کی آروم می شی! نمی دونم کی و نصفه شب، وقتی خسته ای و بهونه می گیری از روزگار، پایین پنجره اتاقت پیدا می کنی و از اون بالا براش دست تکون میدی! نمی دونم با خاطراتش، دل ِتنگِت و جای خالی اش باید چی کار کنی؟!
این روزها، خیلی سخت، اما می گذره. خاطراتش کم رنگ می شه و دلتنگی هات کم تر! فقط قول بده که فراموش کنی، همه دوست داشتن ها و رفتن ها رو، حتی تا سر قله!

|


.........................................................................................



Sunday, January 27, 2008



با تو
روزها
یک خط آبی کوتاه
بی تو
روزها
یک خط دراز، سیاه!


قدسی قاضی نور

به: نازنینم

|


.........................................................................................



Thursday, January 24, 2008


بازم دلم تو رو می خواد
تو بی وفا رو
آخه به یادم میاری گذشته هارو
چرا با من نموندی دل تنگم و رنجوندی

این آهنگ و اون قدیما توی یه کاست قدیمی تر از اون قدیما، خواهری داشت و گمش کرد! داریوش می خوندش با یکی که هیچ وقت نتونستیم حدس بزنیم کیه!
کسی نداردش؟!

|


.........................................................................................



Sunday, January 20, 2008



میگی، چشمهاتو ببند، هر وقت گفتم، باز کن! وقتی بازشون میکنم، یه دست لباس سفید تنیس روی پاهام می بینم. می خندم. می پرسی، دوسشون داری؟
توی فرودگاه گمِت کردم. یعنی قبل از اینکه اصلا پیدات کنم، گم شدی! هیچ جا نیستی! خسته میشم و میشینم کنار یه دوست، با تعجب میگه، همین جا بود پیش خودِ خودم! شونه هامو بالا می اندازم و به جلوی پاهام نگاه می کنم. همون جایی که هیچ جا نیست، تو نیستی و من هم!
از خواب که بلند می شم، تلخم، روی پاهام هیچی نیست و شونه هام سنگینه! یه لیوان شیر رو داغ می کنم و یه قند می ذارم توی دهنم! ماهواره مسابقات تنیس ملبورن و نشون میده. لباسم رو تنِ اون دختره، که یک سِت جلوتره، پیدا می کنم! به تقویم نگاه میکنم، 20 ژانویه است!
چقدر کِش اومده و تو هنوز پیدا نشدی!!

|


.........................................................................................



Monday, January 14, 2008


تابستون پارسال بود، مشغول خوندن کتاب بادبادک باز( خالد حسینی) بودم که خواهری اومد تو اتاق و ازم خواست برای دیدن مادربزرگ همراهی اش کنم. خیلی محکم بهش نه گفتم و کتاب به دست، از اینور تخت به اونور تخت کوچ کردم. اون چند بار، خواسته شو تکرار کرد و بارِ آخر، اومد و کتاب و از دستم کشید و گفت: باید بیای! با کشیدن کتاب، انگار شیپور جنگ زده شد و منم منتظر یه همچین فرصتی، تا همه فریادم از تلخی کتاب و مظلومیت حسن رو یک جا سر یه بنده خدا خالی کنم، که مریم پا روی مین گذاشت. خلاصه یه دعوای بــَد راه افتاد. (بد یعنی از اون دعواهایی که فقط سالی یکبار بین ما اتفاق می افته و بعد از کلی داد و بیداد پای حرفهای بی ربط کشیده می شه وسط و آخرشم من به گریه می افتم و اون در اتاق و محکم پشت سرش می بنده!) اما این دفعه یه کم فرق داشت چون من تا فریاد کشیدم، دقی هم زدم زیر گریه و همه روند دعوای بد، با گریه من در پس زمینه همراه بود. خلاصه مادر مهربون میانجی شد و گفت: من باهات میام، اصلا مقصر خودتی که از این کتابها میاری خونه، اینم که آماده است برای انفجار! اونها رفتن و خونه خالی شد، کتاب رو گذاشتم زیر بالشم و به ادامه بی جنبه بازیم از خوندن یه کتاب خیلی خیلی تلخ ادامه دادم!
دیروز هزار خورشید تابان(خالد حسینی) رو تو مطب تموم کردم، ولی خوشبختانه تو این چند روز حسابی با جنبه بودم و دنبال شیپور جنگ نمی گشتم! فکر میکنم خالد حسینی برای ما مینویسه، تا همیشه یادمون بمونه که می تونستیم یه کم اینورتر به دنیا بیایم و بشیم حسن، لیلا، طارق، عزیزه و ...!

پی نوشت1: بادبادک باز و بیشتر دوست داشتم.
پی نوشت2: البته می تونستیم یه کم هم اونورتر بدنیا بیایم و بشیم...!

|


.........................................................................................



Saturday, January 12, 2008


جز یکی دو مورد، بیرون کشیدن آدمها از دنیای مجازیشون هیچوقت وسوسه ام نکرده! نه این که فضول نباشم، نه، فقط اینکه، فکر می کنم برخلاف جذابیتهاش دنیای بی رحمیِ! دنیایی که آدمهاش با نوشته هاشون فقط ارزیابی می شن و این شرط کافی برای سنجش نیست. دنیایی که بعضی از آدمهاش وقتی واقعی می شن، یا حداقل نقش واقعی بودن، می گیرن، به راحتی می فهمی چقدر با دنیای مجازیشون، حرفهاشون و نوشته هاشون فاصله دارن، بعضی وقتها فاصله هه قد 100 تا قدم فیلیِ! دنیایی که به راحتی قابل دل بستنه، و به همون راحتی با یه دیدار و یه مکالمه‌ی رو در رو ، می تونی علاقه ات و بذاری رو کولت و توی دلت بگی: کاش همیشه مجازی می موندی! به واسطه خواهری آدمهای مجازی زیادی رو تو دنیای واقعی دیدم، که بیشترشون و دوست داشتم، گاهی بیشتر از دنیای مجازیشون و گاهی هم کمتر. اما فکر می کنم نتونستم خیلی بهشون نزدیک بشم. شاید به قول یکی از همین رفقا، نتونستم این آدمهایی که دیگه مجازی نیستن رو از دنیای مجازیشون تفکیک کنم و همیشه هر دوتا شکلشون رو باهم و کنار هم دیدم!
یادم هست که تو هم از جنس همین دنیایی، البته یه کم فرق داری، اینم میدونم و این دونستنِ از جمعه شب، بعد از تئاتر، داره اذیتم میکنه. شاید وقتی حقیقی شدی باید قربون اون همه فاصله برم که دور بودی و مجازی، شایدم ...! این و دیگه نمی دونم!

|


.........................................................................................



Wednesday, January 9, 2008


راستی چی شد!؟ چه جوری شد!؟ اینجوری عاشقت شدم...
فقط همین تیکه آهنگ و دوست دارم.
فکر می کنم، زندگی بدون دوست داشتنِ طرف مقابلت خیلی سخته. میدونم نیمِ بیشتر دوست داشتن عادت کردنه، اما یه زندگی صرفا عاقلانه بدون هیچ عاشقانه ای، بدون ابراز گاه و بی گاهِ اون دوست داشتنه، بدون هیچ هیجان و تپیدن یه حس وسط سینه ات یه کم که نه، خیلی غیر قابل تحمله( اگر چه معمولا تحمل می شه). نمونه های زیادی از زندگی های صرفا عاشقانه، بدون حتی یه رد پای سست از عقل رو هم دیدم، که دست کمی از نمونه ء اول نداشتن از لحاظ تحمل و این حرفا! تو هر دو مورد، همیشه یه حسرت بزرگ می مونه اون وسط، تو اولی حسرت نادیده گرفتن دل و در مورد دوم حسرت ندیدن عقل. می شه هر دو ( عقل و عشق) رو کنار هم گذاشت اما نه مساوی، که باز با توجه به میزان بزرگ بودن عقل یا عشق، همون حسرت لعنتی اون وسط زبونش درازه! باید چی کار کرد پس؟!!

|


.........................................................................................



Saturday, January 5, 2008


حوصله فکر کردن به آدم های عجیب و غریب و ندارم. آدمهایی که نمی پرسن تا پرسیده نشن. اونهایی که نه جلو میان، نه عقب می رن، یه جا ایستادن و بِروبِر تو سکوت مطلق، فقط نگاهت می کنن و دنبال یه بهونه می گردن تا درِ نصیحت و برات باز کنند، اما وقتی توضیح بیشتری ازشون می خوای، جا می زنن و تو می فهمی شعار دادن همونقدر آسونه که لبخند مسنجری تحویل دادن از پشت کیبورد و مانیتور. آدمهایی که تو کمتر از یک دقیقه هزار تا حق مسلم و غیر مسلم می تونی بهشون بدی و سر یک ثانیه نرسیده، نهصدونودونه تاشو، ازشون می تونی پس بگیری. فقط حق ترسیدنِ می مونه براشون، ترسیدنی که می شه یه بهونه برای ترک برداشتنشون توی ذهنت! آدمهایی که تو باهاشون همدردی می کنی و به سازشون همه جوره می رقصی، اما اونها با بی تفاوتی ها شون رگ سِیِدیتو اونقدر به جوش میارن، که دلت می خواد تا میخورن، تلافی کنی. آدمهایی که اهل کلک نیستن اما دستشونم هیچ وقت برات باز نمی کنن و سیاست و تنها شرط زندگی می دونن و به دنبال استراژدیهای جدیدن برای حفظ روابط انسانی.
خلاصه که حوصله آدمهای سختی که خسته می شی از همراهیشون( همراهی به سبک خودشون) و ندارم، و نمی خوام بهشون فکر کنم، اما تصمیم برای فکر نکردن برابرِ با فکر کردن و پیدا کردن این آدمها یا مشتقاتشون تو روزمرگی هام!

|


.........................................................................................



Tuesday, January 1, 2008


از خواب که بلند شدم دلتنگ ِ این نوشته بودم از وبلاگ شرح :

دل‌تنگ رابطه‌ام

من بدون تو نمردم

و تو هم بدون من

اما رابطه

بيچاره

بدون حتی يکي از ما

مرد

جانش به جان ما

به جان تاب فلزی پارک

به جان يک جرعه آب سيب

به جان "جان" گفتن تو

به جان اردي‌بهشت من

بسته بود



|


.........................................................................................