Tuesday, December 21, 2010


به اندازهء اون خانومه تو آپساید آف اَنگِر عصبانی ام این روزها!

|


.........................................................................................



Monday, December 13, 2010


دیروز از اولین باری که عاشق شده برام تعریف کرد، یه دختر مو طلایی عین ماه. تو مهمونی با هم آشنا شده بودن، رقصیده بودن و ...گفت، ژاله مُرد، خیلی زود، خودشو کشت، به خاطر مشکلات خانوادگی اش، نه من! گفت هنوز حرف اول اسمش رو بازومه، اگه روش می شد نشونم می داد!
امروز از مژگان تعریف کرد که کمر باریک بوده و فامیل، اینکه همو می خواستن اما خونواده ها نخواستن و ندادن و نشده، که بعد از سیزده سال همو می بینن و زندگی اش زیر و رو می شه، همه چی براش زنده می شه، می گه چند بار دیدمش، پنهونی، چند بار هم خونوادگی با شوهرش و دخترش، با زنم و پسرام!
نمی دونم چرا از وقتی فهمیده دیگه سرویسِ من نیست، زده کانال خاطرات، نزدیک پنجاه سالشه، پیش خودم می گم، اگه شبیه پسر بزرگش بوده باشه، خوب خوش تیپ بوده واسه خودش، از تو آیینه نگام می کنه و سر تکون می ده و می گه تا بهش نزدیک می شدم یاد دخترش می افتادم، یاد شوهرش که سر یه سفره باهاش نشسته بودم، مرد خوبی بود، راستش نمی تونستم، هم زندگی من خراب می شد هم اون، ولی مژگان از هیچی نمی ترسید، من کم اورده بودم و واسه همیشه تموم کردم. می گه بعد از ژاله رفتم و یه میم به ژِ رو بازوم اضافه کردم، باز عاشق شده بودم!
می خوام پیاده شم، نمی خوام بشنوم از شجاعت مژگان، از خالکوبیِ خاطراتش، از کم اوردنش، از این که اصلا واسه همیشه، یعنی کی؟؟ سر میرزای شیرازی پیاده می شم به امید شعر نشر چشمه، اصلا فال می گیرم باهاش به نیت تو، اما تخته سفید مونده هنوز ...

|


.........................................................................................



Thursday, December 9, 2010


منتظرم
منتظر یک معجزهء نزدیک، نه دور
نه خیلی دیر و نه غیر ممکن
همین که برگردم
تو منتظرم باشی.

|


.........................................................................................



Tuesday, December 7, 2010



مرز بین دیوانگی و آرامشم دستهای تو بود
بدون مرز فقط مجنونم
همین

|


.........................................................................................