Thursday, June 28, 2007


همه تلاشم برای گفتن منظورم فقط به یه برداشت پرازاشتباه ختم شد و در جواب سوالهام حرفهایی زدی که انتظار شنیدنشو تو اون لحظه نداشتم. من توقع حرف های قشنگ و دروغین نداشتم، اما می شد واقعیتها رو اینقدرها هم تلخ نگفت. شاید تلخی لحنت وباید بزارم به حساب خستگی و فشار کار، شایدم دل تنگی و نگرانی برای خانواده ات و یا ترس از فردایی که تو راهه و یا دنیای مجازی بی رحم و خنگی که هیچوقت دوسش نداشتم، شایدم باید باور کنم که این تلخی ها مال خود خودته، بی دلیل و بی علت!

|


.........................................................................................



Sunday, June 24, 2007


بعد از اون اتفاق عجیب دیروز صبح، وقتی نتونستم برای 3-4 ثانیه خودم و کنترل کنم و جلو افتادنم و بگیرم و فقط احتیاج به دستهای قوی مادر مهربون داشتم تا جلو ضربهء بعدیم به شیشه ویترین و بگیره، تا من ومحکم بغل کنه و من بغض خفه شدهء ناشی از ترس و ضعفم و تو آغوشش رها کنم! فهمیدم همیشه بهش نیاز دارم،همیشه! به دستهای گرمش وقتهایی که خدا میزنه پس سرم و میگه هیچی نیستم، به نگاه پر مهرش برای تاییدم تو روزهایی که خیلی تنهام، به حرفهای سرشار از امیدش تو لحظه های سردرگمی و تردید و به اشکهای زلالش برای درک حس غریب مادر بودن!

|


.........................................................................................



Friday, June 22, 2007



فردا راه را بر تو می بندم
چشم در چشم تو می دوزم
و گلی به سینه ات می زنم
تا بدانی که عاشقم!
دیرست؟!
خیلی نه!

قدسی قاضی نور

|


.........................................................................................



Saturday, June 16, 2007


خواهری همیشه میگه: شبها خیلی بد می خوابی! یا غر می زنی یا حرف میزنی یا همش تکون میخوری( باز جای شکرش هست که جیغ نمی زنم و بقیه رو زا به راه نمی کنم!) دیشبم از اون شبها بود، خودمم اینو فهمیدم. صبح که بیدار شدم یه سردرد خفیف داشتم و کم حوصله بودم، تا اینکه خبری بهم رسید که مغزم سوت خیلی بدی کشید! تازگیها نا آرومیم تو خواب چندین برابر و مغزم به طور ممتد در حال سوت زدنِ، فقط ام به خاطر گرد و خاک این متولدین دهه 60!!

|


.........................................................................................



Friday, June 15, 2007


مادر مهربون می گن، رشیدپور همیشه خوب لباس می پوشه، من میگم آره یه نایس گای، یکی با تعجب می گه، نه بابا، جِرکه، اون یکی میگه، آلفا ست، نه بتاست، دوباره من می گم دافه، برادر کوچیکه با تعجب نگام می کنه و می گه نه به اون نایس گایت نه به این دافت، تو کسی و توصیف نکنی بهتره!!

*راستش اصلا نمی دونم این کلمه ها که تازگیها خیلی ورد زبونهاست برای توصیف آدمها یعنی چی؟ ! ممنون می شم یکی کمکم کنه.

|


.........................................................................................



Wednesday, June 13, 2007


سفرِ هرعزیزی، اونم یه سفر خیلی خیلی دور و طولانی، منو یاد آهنگ مسافر هلن می اندازه. یاد روزی می افتم که برای اولین بار رفتی، بدون خداحافظی و فقط به یک message خشک و خالی اکتفا کردی. توی اون روزها، فقط تونستم یه شونه بشم برای دوستی که حکم یه خواهر رو توی زندگیم داره، تا سر پر دردش رو روی شونم بذاره و همقدمش بشم برای فرار از چشمهای نگران خانواده اش.
می دونم این سفر دوم به تلخی قبل نیست. اما باز دلتنگی، نگرانی و امید همراه تو و اون میشن و من همراه این عزیز.
تو رو، به خدا، خدا رو به دوست مهربون و خودم رو به سرنوشت می سپارم و مطمئنم که بار سومی هم توی راهه! برو سفرسلامت!

|


.........................................................................................



Saturday, June 9, 2007



12 ساعت تو ماشین یه دم نشستن تا خود نشتارود! حسابی خسته و کلافم کرد، اما برای اولین بار فهمیدم شمال یعنی چی؟ اونم وقتی که تنهایی، اما کنار کلی آدم مهربون و مهمون نوازی. وقتی که هر شب با صدای دریا به خواب بری و لنگ ظهر با صدای باغبون اون خونه از خواب بیدار بشی، وقتی که فاصله ات تا دریا فقط 20 قدم و هر وقت اراده کنی کنارشی و جای خواهری و مادر مهربونو خالی کنی، وقتی که پدر بزرگ مهربون مونا، اصرار داره که موناژها باید یه هفته دیگه هم بمونن و تا باغ دوست تصادف کردش همراهیش کنن، نه برای عیادت، بلکه برای دیدن باغ سبز و آرومش و گرفتن کلی عکس ونهایتا موندن یه حسرت، که ای کاش این باغ مال من بود تا با یه لبتاب که فقط جاش خالی بود، نصف سال اینجا می موندم، وقتی که دوستت (مونا) تو رو همه جا ببره تا بهت حسابی خوش بگذره و تو سعی کنی، جهت جبران محبت، بهش چند تا جمله انگلیسی یاد بدی تا پای تلفن یه کم عشقولانه درکنه و سر تلفظ های آنچنانیش با مادرش و خودش تا صبح قهقهه بزنی، وقتی که مامان زری مونا، میرزا قاسمی و کباب ترش و... برات درست کنن و هر روز یه سرببرنت تا دامون و بستنی بخوری و علی الخصوص وقتی که دو تا همسفر کوچولو باشن تا از دستشون سر به کو ه و جنگل بزاری، معلومه که این شمال کاملا متفاوت و به یاد موندنی میشه!

|


.........................................................................................



Sunday, June 3, 2007



دیروز فهمیدم، خرید کردن برای کسی که، نمیدونی چه جوری فکر میکنه، چه کتابهایی می خونه و چه موسیقی گوش می ده، یا اصلا نمی دونی اندازه شونه هاش چقدره، قدش بلنده یا کوتاهه، از چه رنگی خوشش میاد و کلا سلیقه اش دستت نیست، خیلی سخته!

|


.........................................................................................