Tuesday, July 29, 2008


انگار تنها دغدغه این خانم منشی شرکت، رفتن برقِ! هر روز صبح که یه سری میاد توی اتاق ما، بعد از حرفهای معمولش درباره جریان برق رفتن توی خونه پدریش یا خونه و شرکتِ به قول خودش همسرش، وقت رفتن حرفشو باز با یه دعا درباره برق تموم می کنه!" خدایا! دیگه امروز برق ساعت 3 تا 5 بره و دکتر تعطیلمون کنه". نمی دونم، آخه خدا این وسط چه تقصیری داره که هر جا کم میاریم میریم سراغش، بعدشم، یعنی هنوز نفهمیده که هر هفته برق، سر یه ساعت خاصی میره و بهتره به جای هر روز دعا کردن اونم جلوی من و آقای همکار، هر صبح شنبه دست به دامن خدا بشه! دغدغهء آقای همکار هم که فقط خلاصه شده به مالیات مغازهء میلاد نورشو خونهء 189 متریِ سرِ دولتشو و اون استخر نیمه کارهء ویلایِ دماوندش! منم که بعد از ترجمه فقط بلاگ شخم می زنم، تا پریروز این جا رو و این دو روز هم این یکی جارو و گیر کردم توی این حفره!

|


.........................................................................................



Wednesday, July 23, 2008


یاد روزهایی می افتم که با مانی هُم وُرک حل می کردیم و بچه نازمو می کشید! یه وقتهایی لهجهء من و مسخره می کرد، ناراحت می شدم و تهدیدش می کردم که از فردا خودت حلشون کن ببینم می تونی اصلا، دیگه هم موناجون بی موناجون! با ابروهای توی هم رفته ناز می کشید، آخه خوشگل من، مونا جونِ من به خدا لهجه تون خیلی ضایع است خوب! اصلا غلط کردم، ببخشید، دلتون میاد، به خدا اینارو حل نکنم میس هیوز روفوزه ام می کنه ها! می خندیدم و سرشو می چسبوندم به تختم، یعنی آشتی، یعنی فردا باز بیا، یعنی کلی دوست دارم بچه! بر خلافِ مانی، توی ناز کشیدن الکنِ الکن بودی! دیشب که تعریفت کردم، لحظه به لحظه و روز به روزشو گفتم، حتی اون یه باری که نازم و اشتباه کشیدی که اصلا نازی نکرده بودم، بعضی حرفهات یادم رفته بود، شایدم خودم خواستم که فراموششون کنم، خیلی آروم بودم، فقط یکبار بغض کردم که اونم با نفس عمیقم، قورتش دادم پایین! وقتی تموم شدی، گفتم، همین دیگه دختر عمه، همین دیگه دوستترین دوستِ دوران کودکیم، همین به خدا، دیدی چیزی نبود که نخوام برات تعریف کنم! بغلم می کنه و می گه، مونانی... !
صبح که از خواب بلند شدم خوشحال بودم که قوی شدم، که دیگه همه چی یادم نمی مونه، که دیگه نازک نارنجیِ تو و هیچکس دیگه ای خطاب نمی شم، که دیگه اشکهام دقی سُر نمی خورن و رنگ رخساره ام خبر از حالم نمی ده! اما این خوشحالی فقط تا بعد از ظهر دووم داشت و فهمیدم باز توهم زدم!
دلم مانی و می خواد تا لی لی به لالام بذاره و بگه مونا جون، آخه خوشگلِ من، این که غصه نداره یواش یواش قوی می شین، اصلا من غلط کردم، خوبه! اونوقت سرشو محکم بغل کنم، یعنی حق با توئه بچه، یعنی کلی دلم برات تنگ شده!

|


.........................................................................................



Monday, July 21, 2008




اگر ماه بودم به هر جا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم

|


.........................................................................................



Tuesday, July 15, 2008


من نمی دونم حقوق من چه دخلی به آدمهایی داره که هنوز چایی نخورده فامیل می شن؟! آخه دوست عزیز، خانوم خوشگل، جناب، من از برادرم هم نمی پرسم آخر ماه چقدر می گیره، چه برسه به شما که فقط یه چایی، اونم زورکی کنار هم خوردیم! این همه حس فضولی و گستاخی، عصبانی ام میکنه! راستش هنوز از دست اون خانومه توی کنسرت هم عصبانی ام، که سه بار مجبورم کرد از جام بلند شم و دست آخر حتی یه نگاه و یا یه لبخند هم تحویل نداد، چه برسه به معذرت خواهی و تشکر و اینا! از دست راننده تاکسیه هم عصبانی ام که این روزها مسیرشو عوض کرده و از روی پل رد می شه! می دونی، هر روز اون ساختمون بلند کنار پل، همونی که از دور بهت نشون دادم و تو خندیدی و گفتی فقط سه تا از حرفهای روی ساختمون و می تونی ببینی، پرتم می کنه به روزهای خیلی کوتاه بودنت! از دست اون روزها و تو هم، شاکی ام، که هنوز توی زندگیم سرک می کشین! حتی روزهایی که سرم شلوغه و جایی برای بودنت نیست، همکار عزیز از پای تلفن تو رو مخاطب خودش قرار میده، بعد از ظهرها، از پشت پنجره اتاق، وسط حیاط دانشکدهء روبه روی شرکت می بینمت، که برام دست تکون می دی و یا کنار میدون آرژانتین، پیدات می کنم! همون جایی که، دعوتم کردی به شهرت و بعدش با هم خداحافظی کردیم و هر دو رفتیم. خوب شد رفتی، برگشتی به شهرت، شایدم این روزها به کشورت، آخه می دونی، وقتهایی که دوری، دور به اندازهء یک حیاط، یک شهر و یا یک اقیانوس، با تو دوست ترم! از دست خیلی چیزهای دیگه هم عصبانی ام، همین برق رفتن های هرشب ساعت ِ7.30، تابستون زیادی داغ، آقای دکتر بداخلاق، گشت ارشاد میدون ونک، خودم که غرزدن هام تمومی نداره،... و این حافظه لعنتیِ بدون دکمه دیلیت !

* فکر کنم این جمله معروفه که به آمریکا بگویید عصبانی باشد و از.... دقیقا الان راست کار منه!

|


.........................................................................................



Wednesday, July 2, 2008


یه آیدایی بود تو دبیرستانمون، که من کلی دوسش داشتم، اونم به خاطر چشمهاش! بعد از اینکه ترک مدرسه کردم و راهی دانشگاه شدم، فقط یه بار دیدمش، روبه روی نی نی مارتِ یوسف آباد!
دیشب نانی ازم خواست که کامپیوترشو روشن کنم تا عکسهای فولدر بالماسکه شو با هم ببینیم، توی عکسها چشمم افتاد به چشمهای آیدا، آره خودش بود که لباس سفید عروس پوشیده بود و کنار شوهرش که مامور آتش نشانی شده بود،ایستاده بود! کلی لاغر شده بود، اما چشمها همون چشمها بود، که بعد از گذشت ده سال تونستم بشناسمشون!
چشمهات که نه، اما لبخند پر از ابهام و یا اون شونه های لاغر، می تونه نشونی از تو باشه، وقتی قراره، چند سال دیگه، توی مانیتورِِ یه دوست و کنار یه آدم غریبه پیدات کنم!
فکر کنم دنیا، به کوچیکی همین صفحه مانیتورِ و یا...

|


.........................................................................................