Friday, September 5, 2008



مسافر یعنی یه بغض فرو خورده!

اونم مسافری که حرف از دیدار مجدد می زنه، اما تو میدونی که دیدار، فقط یه خیال خیلی خیلی دوره! مسافری که وقت اومدنش، کوچه رو آب و جارو کردی و از کلاغ قصه خواستی منتظر بمونه! مسافری که خیلی زود فهمیدی، آدم تو نیست، اما با این باور، بی بهونه دل تنگش شدی! مسافری که وقتی رفت فقط به خدا سپردیش و پشت سرش آب نریختی!
کاش فرصت دیدار آخر و از دست نمی دادی! کاش تو کلام آخر صدات می لرزید و بهش می گفتی، با تمام غریبه شدنها، هنوز هم، از این راه دور دل نگرانش میشی! کاش این مسافر با دلت مهربون تر از این ها بود! اصلا کاش این غریبه، مسافر نبود تا شاید این بغض لعنتی هم نبود!

|


.........................................................................................