Sunday, April 29, 2007


دیشب باز قلبم مثل 3-4 روز گذشته افتاده بود رو دور تندش و خیلی دیر خوابم برد. صبح با صدای تو از خواب بیدار شدم، مونا با من میای بریم خرید یا می خوای بخوابی؟ می دونستم که مثل همیشه دوست داری باهات باشم و این دفعه بیشتر. از در خونه که زدیم بیرون مثل همیشه دستمو انداختم دور بازوت، خیلی آروم پرسیدی چه خبر؟ مثل دیشب که اومدی کنارم نشستی و گفتی: از صبح نبودی خونه، چه خبر؟ می دونستم همه خبرها پیش خودته، پیش قلب مهربونت، قلب نگرانت که فقط به امید ما 4 تا می زنه. شروع کردی از گل پسرکت گفتن، گفتی که نگرانشی وفکر نمی کردی اینقدراحساساتی باشه، گفتی هنوز بزرگ نشده، از درس خوندن افتاده و لاغر شده توی این 2-3 روزی که هر دفعه بغضشو با یه زور مردونه فرو داده. وقتی بهت گفتم: آخه مادر من، یه کم از پدر مهربون یاد بگیر، ببین چقدر آرومه، خندیدی و گفتی آروم نیست، بی خیاله، اگه به امید اون، شما 4 تا رو بزرگ می کردم ، الان همینیم که هستین، نبودین. فهمیدم که اوضاع خیلی خرابه که بر خلاف همیشه، بابا رو هم مقصر می دونی.
باور کن، من و خواهری هم واسه این مرد کوچولوی خونه، نگرانیم و خیلی سخته، به هم ریختگیشو ببینیم، به خصوص اشکهاشو، اما بیشتر برای تو نگرانیم، برای تو که هر روز صبح باید توی اون چشمهای مهربون عسلیت یکی دوبار قطره بریزی، برای تو که به خاطر این دیابت لعنتی خیلی لاغر شدی و مامان نرگسی شاداب همیشگی نیستی، برای تو که هر روزت مثل روزهای قبله، بدون اینکه گلایه بکنی، برای تو که هر بار که دست روزگار عزیزترینهاتو ازت گرفت، بلند شدی و باز شدی مادر مهربون ما، برای تو که بی دریغ می بخشی، بدون منت، برای تو که گوش شنوای همه ما هستی، و همیشه اولین انتخاب ما برای شنیدن غرها، خواسته ها و رازها مون بودی، تویی که شهره ای به صبوری و همیشه بهترین عروس، بهترین دوست، همسر و عزیزترین مادر فامیل بودی.
مادر مهربون، چرا واسه همه چی نگرانی؟ چرا غصه ولخرجی های خواهری، مظلومی پسر ارشدت، تنبلی من واسه ول کردن کلاس زبان یا شیطونی کردنهای گل پسر تو می خوری؟ تو که همیشه ما رو دست خودش سپردی و با ایمان قشنگت مایه آرامشمون بودی...
نمی دونم این روزها دلم برای تو شور میزنه یا پدر مهربون، خواهری یا ته تاغاری خونه، مسافر استرالیا و یا خودم و فرداهایی که باید بدون همه شما ها بگذرونم؟

|


.........................................................................................



Wednesday, April 25, 2007


کوچیک که بودم آرزوهام خیلی کوچیک بود و با کمک یا وساطت مادر و پدر مهربون برآورده می شدن، مثل آرزوی داشتن کفش تق تقی، تخته سیاه و عروسک بزرگ پستونک دار یا هم بازی شدن با خواهری و پسر عمه ها تو بازیهای جنگی ( البته به عنوان آشپز پادگان)..
کم کم که بزرگتر شدم آرزوهام هم جدی تر شدن و برای بدست آوردنشون یه کم به زحمت افتادم از آرزوی داشتن موهای صاف که با التماس سشوار یه وقتهایی بهش رسیدم تا آرزوی کارشناس تغذیه شدن و آرزوی ادامه تحصیل و کار ...
اما این روزها به خصوص از وقتی که به این بازی دعوت شدم دارم دنبال آرزوهایی که باید داشته باشم می گردم، پیدا می کنمشون، اما برام رنگ آرزو ندارن، بیشتر یه خیالن، یه خیال قشنگ که تو هم تو بیشتر شون هستی، واسه همینم هست که قشنگن. دوست ندارم این خیالهای قشنگ طعم گس آرزو رو بگیرن .
منو که از بازی ننداختین بیرون؟

|


.........................................................................................



Wednesday, April 18, 2007


چله نشسته ام، به این امید که یه کم بزرگتر بشم. بشم یه دختر 27 ساله، که هیچکس براش نگران نیست، بشم دختری که به راحتی نشکنه، بشم کسی که همه چی و ببینه و بشنوه و خیلی آروم از کنار همشون بگذره، بی حرف و بی ادعا ...

خدایا تو این چله دستم و تا آخر بگیر، نکنه خسته بشی از این همراهی؟!!

|


.........................................................................................



Saturday, April 14, 2007



دنبال یکی می گردم که تو این عصرهای بهاری، هر روز باهام بیاد پیاده روی. از دم خونه تا پارک ایرانشهر، البته نه از کریم خان شلوغ و پر دود، بلکه از کوچه پس کوچه های خلوت و بارون خورده به آفرین، آبان، ویلا و ایرانشهر، تا بتونم از کنار کاندید و شیرینیهاش، سوگلی و پنینی هاش، ساهاکیان و ژامبونهاش و خانه هنرمندان و همه چیزهای خوشمزه اش رد بشم و با دلی پر حسرت، 3-4 دور دور پارک بزنم، اما با یه خیال راحت و بدون عذاب وجدان برگردم و با افتخار برم رو ترازو .
خواهش می کنم اون یه نفر نه تو باشی و نه همسایه بغلی، چون می دونم پیاده روی با شما دوتا یعنی صرفنظر از ناهار و شام همراه با یکی دو روز درازنشستهای بالای 40 تا!

|


.........................................................................................



Thursday, April 12, 2007


وقتی گفتی از دستم ناراحتی، دلم هری ریخت. می دونم خیلی طول می کشه تا این دلخوری از بین بره. خوب حقم داری، بایدم همه چی رو در مورد شریک آیندت بدونی بخصوص که اون شریک دوست منه و تو همیشه می گی اندازه خواهرت دوستم داری. اما خب این ورم یه دختر ایستاده که بعد از یه شکست، سعی کرده تکه های دل شکستشو بسپاره دست هر آدمی که از کنارش رد میشه.
من از اول گفتم خیلی عین ما نیست. گفتم شیطون، مثل همه دخترهای تو این سن وسال،
اما ، نگفتم اون نفر سوم یه آشناست!!!
همه حقها با توئه ، اما فکر می کنی ، من می تونم آبروی آدمها رو بگیرم دستم و دوره بیافتم؟اونم فقط به جرم جوونی کردن!

|


.........................................................................................



Tuesday, April 10, 2007



اگر نگاه بی مهرت نبود
این همه فاصله را
چگونه تاب می آوردم؟!

|


.........................................................................................



Tuesday, April 3, 2007


در ادامه بی خوابی های شبهای عید، دیشبم باز هزار جور فکر و خیال بد و خوب اومد تو سرم. سعی کردم خودم و با فکرهای خوب سرگرم کنم و انرژی به خودم صادر کنم تا نحسی سیزده، آخر شبی گریبون گیرم نشه. خوشبختانه انرژیها موثر واقع شدن و از جام بلندم کردن و بعد از یه وبلاگ گردی شبانه، خیلی راحت خوابم برد. اینبار بی فکر خوابیدم اما با هزارتا خواب وکابوس از خواب بیدار شدم. چشمهامو باز نکردم و تلاش کردم که از انرژیهای دیشبم استفاده کنم. اولین نتیجه، لبخند زدن به صفحه مونیتور و در و دیوار اتاق بود که به خاطر نبود عینک تار میدیدمشون. نتیجه دوم، یه سلام بلند، البته همراه با همون لبخند همیشگی به مادر مهربون و مادر بزرگ مهربونتر و کره و پنیر و نون بربری روی میز بود. بعد رفتم سراغ جاروبرقی و قربون صدقه گلیم رنگارنگ وسط اتقاق و گرد گیری تک تک سی دی ها و عروسکها و ... بعدشم یه عود روشن کردم و شروع کردم به خوندن کتاب تجسم خلاق، که نزدیکه 2 ماهه در حال خوندنشم. ظاهرا غرق کتاب بودم و به مدد همون انرژی مثبته معروف،در فضا، که صدای اذان از مسجد محله، بغضی رو که از دیشب در حال خفه کردنش بودم، ترکوند و محک کوبوندم به زمین...
فکر می کنم تمام انرژیهایی که، این روزها ازم ساطع میشه، حق مسلمم نیست که به بی خوابی و بغض وگریه ختم میشه.
بابا،حقتونو بگیرین و بذارین راحت بخوابم.

|


.........................................................................................



Sunday, April 1, 2007


در میان من و تو فاصله هاست.
گاه می اندیشم،
می توانی تو به لبخندی این فاصله را بر داری!

حمید مصدق

|


.........................................................................................