Wednesday, October 6, 2010


تو رگباری تو بارونی

وقتی به قولی" تـُکِه" یه چیزی رو می‌ندازی وسط و تا آخرش میری، نا‌خواسته پای حرف‌هایی میاد وسط که شنیدنشون فقط دردتو زیادتر می‌کنه و بس، اونوقت همین میشه که صبح الطلوع، تو منتظر تلفنی اما برات مسیج میاد که تو بزرگی، شبی، نه نه شب نیستی، اصلا مهتابی شایدم روزی و شبنمی و تمیزی و ...
بعد تو، یاد دردت می افتی و دلت می خواد شکوفه بزنی روی گوشی‌ت، اما چون گفته تمیزی، اینکارو نمی‌کنی و فقط تشکر می کنی و در اولین روز سی سالگی‌ت تصمیم کبری می گیری، تصمیمی که باید همون کلاس دوم می‌گرفتی، همون موقعی که کتاب کبری زیر بارون دربِ داغون شد و کبری عاقل شد، تو هم باید تصمیم می گرفتی که هیچوقت خر نشی و جفتک نندازی وسط زندگیت، تا هیچ وقت مردم قاطی نکنند که تو بالاخره شبی، روزی، مهتابی یا شبنم!


|


.........................................................................................