Wednesday, December 16, 2009


همون خانوم اتاق بغلی که دیروز، با لهجه شیرین آذریش، ازم تعریف می‌کرد که چه خانومم و عاقل و مهربون و خوش به حال مامان که من و داره که بالای سرشم و مواظبش و کلی از این حرف ها، امروز تو حال و هوای به هوش اومدن مامان، آروم به بابا گفت، چرا این دختره دیوونه است پس !

|


.........................................................................................



Sunday, December 13, 2009


به شیرازی مسیج می‌دم، 10 بیاین دنبالم، موبایل رو کوک می‌کنم واسه 9:30 و ‌باز می‌خوابم. روی موبایلم یه شماره آن نَون افتاده، گوشی رو بر می‌دارم، مثل همیشه نمی‌گم بله، نمی‌خوام فیلم بازی کنم بابتِ نشناختنت و تهش یه حسرت گنده رو بغل کنم، جانم خطابت می‌کنم، می‌دونم تویی که این وقت صبح به من زنگ می‌زنی، حتی اگر از آخرین زنگت، نزدیک به 10 ماه و 14 روز گذشته باشه. زدی کانال مسخره بازی، جانت بی بلا، خواب چال می کنید شما کارمند خانومِ کوچولو؟ می‌خندم و می‌گم خوبی...؟ از کجا فهمیده خوابم، از کجا فهمیده باز کوچولو ‌شدم؟ می‌گه، این دفعه شناختی، یا باز باید خاک بر این سر بریزم که من رو یادت رفته؟ می‌خوام بگم، اون دفعه هم شناختمت، خیلی هم خوب، می‌خوام بگم، چند روزه که به یادتم، چند روزه که دنبالت می‌گردم، توی نت، توی عکسهای فولدرِ درایوِ اِف...که مامان صدام می‌کنه، تو که باز نرفتی سر کار، چرا آخه هی می خوابی....؟؟
چشمهامو باز می‌کنم و به مامان یه هیس آروم می‌گم تا تو نشنوی من چند روزه که توی خواب منتظرتم!

|


.........................................................................................



Tuesday, December 8, 2009


باید همون روز میگفتم، اهل نوسان نیستم، اصلا میدونی این منحنی هایی که یه پیک خیلی بلند دارن و بعدش دقی سر میخورن و میان پایین، حالم و خراب میکنند، یعنی اصلا بلدم ندادند تا وقتی اون بالام کیفشو ببرم و بعد سر بخورم و بیام پایین همراه با یه جیغ بی‌وقفه و وقتی با ما تحت می‌خورم زمین، فقط یه آخ بگم و پشتم و با دست راست بتکونم از خاک و درد و با دست چپ به آدمایی که اون پایین منتظرم موندند، دست تکون بدم و فریاد بزنم، خیلی کیف داد! باید همون روز می‌گفتم، که شاید یادم دادند و من یاد نگرفتم، که آدمیزاد موجودی است دوپا، که زبونی داره برای حرف زدن هایی بس نوسانی، چشمانی برای دزدیدن نگاه از پس تمام حرفهای بالا برنده به عرش و کوبنده به فرش و گوش هایی برای نشنیدن. باید همون روز می‌گفتم، من آدمیزاد بودن و در نوسان خوش بودن را هنوز باید تمرین کنم!

|


.........................................................................................



Thursday, December 3, 2009


لباس‌های مختلف رو از کمد می‌ریزم روی تخت تا دونه دونه امتحانشون کنم، شلوار سورمه‌ایه رو با پیراهن صورتی_ بنفشه می‌پوشم، میرم جلو آینه جدیده، می‌فهمم که کفش نپوشیدم، کفش پاشنه بلندا رو می‌پوشم و تایید مامان و از رسمی بودن لباس می‌گیرم، برادر کوچیکه صدای آهنگ رو بلند می‌کنه و میاد طرفم، دلم می‌خواد برقصم، موهام می‌ریزم دورم و پا به پایش می‌رقصم، از اون رقص‌ها که فقط توی خلوت خودم و خودش ازم بر میاد. لباسِ فرمال، اما من این‌فرمالم حسابی، ستار می خونه گل پونه گل پونه و من و مهدی هی دور خودمون می‌چرخیم. آهنگ که تموم می‌شه، می‌شینم روی مبل و به کفش‌هام نگاه می‌کنم، پاشنه‌هاش برای یه مراسم فرمال یه کم بلنده، باید کفش بخرم. آهنگ رو عوض می‌کنه و باز دلش می‌خواد برقصیم، من کفش‌ها رو می‌گیرم دستم و می‌رم توی اتاق، همه لباس‌هایی رو که ریختم روی تخت، جمع می‌کنم و می‌ذارم توی کمد، حوصله‌ام نمی‌یاد همشون و دونه دونه بپوشم و مثل بچگی‌هام برم جلوی مامان و بگم، مَنَ باخ( منو ببینِ)، حوصله‌ام نمیاد یه دور دیگه خل بشم و برقصم، حوصله موهامم ندارم، با کلیپس جمع‌شون می‌کنم بالای سرم، به موبایلم نگاه می‌کنم، 14:30، دیگه از وقت حوصله من برای انتظار هم گذشته، خاموش‌ش می‌کنم!

|


.........................................................................................