Thursday, May 31, 2007


توی راه، ماه و که نگاه کردم، ذوق زده گفتم: وای بچه ها ماه و ببینین که امشب چه خوشگله! در جوابم یکی گفت: زود باش انگشتر تو ببوس و یه آرزو کن! منم مثل جو گیرا انگشترمو بوسیدم و خندیدم به آرزویی که کردم! تو راه برگشت با این که جواب لبخند، بوسه و آرزومو نداده بودی باز نگاهت کردم، بدون هیچ دلخوری!
فکر کنم این یه علامت خوبه، دارم عادت دلخور شدن دقی و بی خودی و می ذارم کنار!

|


.........................................................................................



Monday, May 28, 2007


توی یکی دو سالی که مجله موفقیت میاد تو خونه ما، همیشه ورقش زدم، اما برام نه تنها جذابیتی نداشته بلکه همیشه به برادر مهربون غر زدم که این چیه میخری؟
دیروزم مثل همیشه یه نیم نگاهی بهش انداختم. چشمم افتاد به سه شیوه خدا در استجابت دعااز این سایت www.man-fasele.o.com
خداوند به سه طریق به دعاهای ما جواب می دهد:
او می گوید آری و آن چه می خواهی به تو می دهد.
او می گوید نه و چیز بهتری به تو می دهد.
او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد.

من فکر میکنم چه خوب می شد که همیشه می گفتی آری، اینجوری ما صبر نمی کردیم و سبز نمی شدیم ، خودتم اینقدر سرت شلوغ نبود، به جدم!

|


.........................................................................................



Friday, May 25, 2007




از شما که بعد از 26 سال رفاقت و بندگی، نتونستین به من بفهمونین، قسمت یعنی چی و چراهمه چیز دست شماست؟ جراکلی زورتون زیاده و من هیچ کاره ام در برابر اونچیزی که شما برام رقم می زنین و با هر ناشکریی باید منتظر قهر و غضبتون بشینمم، خواهش می کنم تا اسمم و از لیستتون دیلیت کنین! اینجوری هم شما ازدست غرولندها و گیرام خلاص میشین، هم من از ترس قهر و غضب شما!

|


.........................................................................................



Sunday, May 20, 2007


از دور توی تاریکی هم تشخیصت میده، میدونم که از خدا فورا تشکر می کنه، جلوتر میاد اما به روی خودش نمیاره و سرشو میندازه پایین. نزدیکتر که می رسیم، دستش رو فشار می دم، سرش و بلند میکنه، اینبار نگاهشو از نگاهت نمی دزده و یه لبخند تلخ میاد روی لبش. هیچ نگاهی ندید، که بتونه بدزده یا ازش فرار کنه. مشغول حرف زدن بودی با بغل دستیت، خیلی گرم و پر انرژی و مثل بیشتر مواقع، سرتو هم بالا گرفته بودی و فقط به جلوت، که هیچوقت اون نفهمیده کجاست، نگاه می کردی. تا آخر شب با هم بودیم و موقع خداحافظی، باز تلخی اون دیدار رو توی صداو نگاهش احساس کردم.
هیچوقت اینو نفهمیدی، که تو رو، یه وقتهایی بیشتر دوست داره، وقتهایی که سر تو بالا نمی گیری و به اون نقطه نامعلوم نگاه نمی کنی، روزهایی که آرومی و دنبال یه آشنا می گردی تا باهاش همقدم بشی، ظهرهای جمعه ای که توی جمع دوستات نیستی تا با حرفهات سرگرمشون کنی، عصرهایی که تنهایی و شیطون و اون شبهایی که باعث میشی تا نگاهشو از نگاهت بدزده. اون عاشقونه دزدیدن از تو رو، به اندازه خودت دوست داره، تویی که هیچی ازش نمی دونی!

|


.........................................................................................



Saturday, May 19, 2007



از ساعت 8:30 online شدم تا برای امتحان IELTS ثبت نام کنم. اما همه تاریخهای آزمون تا 31 شهریور، در عرض 15 دقیقه ای که از فعال شدن سایت(IRANSCHOLARSHIP) می گذشت، پر شده بود. رفتم سراغ BRITISH COUNCIL، گفتم جهنم، فعلا آکادمیک ثبت نام می کنم براش تا بعد، اما اونجا هم ظرفیت خالی نداشت و من که انگار، داشتم برای خودم ثبت نام می کردم، قیافم پای کامپیوتر دیدنی بود.( اینو پدر جان گوشزد کردن و البته تو که گفتی: برو واسه خودت یه کم هول بزن!)
نمی فهمم مشکل از کجاست! از ظرفیت بالای مهاجرین و مشتاقان مهربون اونور آب؟ یا امکانات محدود این کشور نامهربون؟ هر چی که هست، این همسایه بغلی و امثالهم که قصد جلای وطن دارند، یا باید عازم دبی بشن و یا همچنان در انتظار به سر ببرند تا 14 مهر.البته انتظار هم قشنگی های خودشو داره، به خصوص که روز امتحانت با روز تولد دوستت یکی باشه و بعد از امتحان، البته اگه باز مثل همیشه یادت نره، مجبورشی بیای اینجا!

|


.........................................................................................



Monday, May 14, 2007


وقتی می شنوم رفتی اتاق عمل، یاد پدرت می افتم، که حتی دل اینو نداشت که گریتو ببینه، وقتی واکسن 6 ماهگیتو می زدن و از اتاق می زنه بیرون، یاد این آهنگ داریوش می افتم که پدرت واسه تو زمزمه می کرد، پسرم وقتی که تو دنیا بیای، چراغ خونمو روشن می کنی. یادم میاد روزهای تابستونی که به خاطر تجدیدیهات میومدی خونمون و از عشقت به یکی از دخترهای فامیل، برای خانوم معلمت می گفتی و خانوم معلم هم سنتم، خودشو به کوچه علی چپ می زد. یاد فریادی می افتم که واسه قبولیم تو دانشگاه، پای تلفن کشیدی. یاد پولی می افتم که بهت قرض دادم تا واسه دوست دخترت با خودم بری خرید. یاد چهل روزی می افتم که بعد از مرگ پدرت تو خوونتون زندگی کردم و هر دفعه که خواستم بیام، خودت و دوقلوها اصرار به موندنم کردین. یادم میاد که نزدیک به 2 ساله که پدرت نیست و تو تنها مرد خونه ای.
فکر می کنم کاش همه چی مثل اون روزها بود، اون روزهایی که پدرت زنده بود و همیشه منو خانوم دکتر صدا می زد، روزهایی که با دوقلوها و پدرای مهربونمون هر جمعه شب تو چله زمستون می رفتیم پارک، روزهایی که همه با هم دسته جمعی شمال می رفتیم و مسافرت بدون دایی بزرگ و خانواده اش، برای تو و بقیه بی معنی بود. روزهایی که دوستام با تعجب می پرسیدن: مگه آدم با عمه هاشم می ره مسافرت؟ روزهایی که هیچی و از هم قایم نمی کردیم و با حرفامون دلهای هم و نمی شکستیم.
فکر می کنم که کی امشب پیشت می مونه، پسر خاله، پسر دایی، شوهر خاله و یا پدر مهربون که تو مریضی پدرت پیشش موند؟ فکر می کنم، دایی بزرگ می تونه جایه پدرتو پر کنه، یا حداقل نقشش رو برات بازی کنه، برای تویی که چراغ خونه خواهرشی. اما خوب می دونم که این دایی مهربون که دیشب همش تو فکرت بود و نگرانت، از دست این روزگار خیلی خسته است، خیلی.

|



وقتی تلفن و برداشتم و زدی زیر گریه، یخ زدم. عصر حالتو پرسیدم، با جوابت، گرمم کردی.اما شب که اومدی پیشم و همه چی و گفتی، دلشوره کهنه لعنتی باز اومد سراغم و صبحمو بارونی کرد.الانم دلم کلی برگ زرد می خواد تا روشون راه برم و به هر چی عشق و عاشقیه، تنهایی بد و بیراه بگم.

|


.........................................................................................



Sunday, May 13, 2007


وقتی جمعه شب شنیدم که، شنبه روز اختتامیه است، از خوشحالی بالا و پایین پریدم و فورا برای رئیس، message دادم و در جواب مادر مهربون که گفت: تو که برات فرقی نمی کرد اگرم تا دوشنبه بود، چون بلاخره دیگه نمی تونستی بری! گفتم: آخه آیدین هم کلی خسته شده و منم دوست ندارم رفیق نیمه راه بشم.
این ده روز هم گذشت و من که در هفته بیشتر از دو الی سه روز ، نمی رم سر کار، ده روز مداوم کار و روزی ده ساعت ، برام یه تجربه، کلی خاطره و در نهایت یه عالم خستگی داشت.
اصول بانکداری، حسابداری، کتابداری و البته خدایی نکرده کلاه برداری یا به قول آیدین، سیاست کار رو از رئیس عریز یاد گرفتم و ساعتهای زیادی به بحثهای خانوادگی، اجتماعی و البته پر واضح شوخی و خنده که، جز لاینفک زندگی رئیس مهربونه گذشت.
آشنایی با دکتر گنجی، پدر روانشناسی ایران، که هر روز سری به ما می زد و درباره ساوالان( اسم نشر خود استاد) و ... با اون لهجه شیرینش صحبت می کرد. آشنایی با دشمنان عزیز، و دیدن نگار عزیز در نشر آبی به شیرینی این ده روز اضافه کرد.
خوشحالم که رئیس مهربون و همسفر همیشگی ما در تعطیلات نوروز، تونست شرطی رو که با پدرش بسته بود، ببره و بتونه به تنهایی( البته به قول خودش با کمک پرسنل محترم)، خودی نشون بده، و خوشحالترم که اون اعلام کرد، یه تغذیه چی، می تونه یه کتابچی متعهد و وظیفه شناس بشه!! آخه منم دوست دارم یه کتاب فروشی مگ رایانی داشته باشم.

|


.........................................................................................



Saturday, May 5, 2007


بیستمین نمایشگاه کتاب، واقعا نمره اش بیسته و مثل هیچ نمایشگاه کتابی نیست، به خاطر اطلاع رسانی قویتر از همیشه و فروش بالای ناشرین توی این سه روز، که به اندازه یک روز نمایشگاههای قبلی بوده. مصلای تهران هم نمره اش بیسته، چون خدایی هم بزرگه و هم زیبا، به خصوص شبستان، یا همون صحن اصلی با سقفهای دیدینیش، که همه رو، تو روز اول یاد مسجد النبی می انداخت. مسولان مملکتی هم که جای خود دارن، که برای برگزاری نماز عید فطر( البته فعلا) اقدام به ساخت همچین جایی کردن، با اندک هزینه و کوتاهترین زمان.
تو هم مثل همیشه باز نمره ات بیسته و کمتر از بیست ازت انتظار نمی ره. چون همه جا هستی، یا اگر هم نباشی، به راحتی قابل حسی. تو این سه روز، تو غرفه 101 نشر دانشگاهی هم بودی. نمی دونم کتاب بادام بود یا گردو، سیب یا پسته، کاکتوس بود یا گوجه فرنگی گلخانه ای، یا خدایی نکرده مدیریت گاو داری یا زنبور عسل، یا شایدم دنیای شگفت انگیز سگها بود که من و باز به یاد تو انداخت. خوب دست خودم نیست، یاد دیگه!!
اینم بگم که، مارک تواین هم نمره اش خیلی بیسته، البته نه به اندازه آدم، که هر جا که حوا بود، براش بهشت بود.( کتاب و توی اولین روز نمایشگاه که سرمون کلی خلوت بود خوندم، خوشگل بود، یعنی من دوسش داشتم.)

|


.........................................................................................



Tuesday, May 1, 2007


به راه وی تا سحر ماندم، ژاله افشاندم
او نیامد!
به امیدش با نوای دل، نغمه ها خواندم
او نیامد!
.
.
کجایی؟
چرا پس نیایی؟

|


.........................................................................................