Tuesday, August 28, 2007


این مهرو خانوم ما به امید خدا جمعه راهی امریکاست. دیروز وقتی من و مادر مهربون برای خرید آماده می شدیم، اومد پایین و با خواهر جونش ما رو در آخرین خرید دسته جمعی همراهی کرد. توی سوپر، یه بسته پفک برداشتم و بهش گفتم: مهرو! بیا آخرین پفک مشترکمونم بخوریم، گفت: آره دیگه ما داریم میریم جمعه ( مهرو تنها پای من برای خوردن پفک چی توز طلاییه) اما مونا جون، مامانم میگه تو امریکا پفکها خیلی خوشمزه تره. در جوابش گفتم: پس هر وقت با مانی اونجا پفک خوردین جای منم خالی کنید. خندید و چهار تا پفک و با هم کرد تو دهنش.
تو راهِ برگشت، مادر مهربون در حال قربون صدقه رفتنش بود، که خوردیم به یک ترافیک خیلی سنگین و دوروبرمون پرازاتوبوسهای سبزونارنجی شد. منم که دلم میخواست سربه سر این بچه حاضر جواب بذارم و میدونستم عاشق اتوبوس سواریه و تا حالا فقط دوبار سوارش شده و از اونا به عنوان بهترین خاطره هاش یاد می کنه، برگشتم طرفشو و بهش گفتم : مهرو! تو بری امریکا من و مونا جونِ شما هر روز سوار اتوبوس میشیم، میریم میگردیم، میریم آلوالو میخوریم....اخمهاش رفت تو همو گفت: مامانم گفته اتوبوسهای اونجا از مال اینجا خیلی بهتره، تازه ما قراره با اتوبوس بریم دیزنی لند!! خواهرش زد به من و گفت: خوردی! اون از پفک، اینم از اتوبوس. این بچه هم فهمیده اونجا چه خبره. چند دقیقه ای تو سکوت گذشت و من تو فکر نبودنِ مانی، مامان شیوا و این فندق خانوم بودم، که احساس کردم دست کوچولوشو گذاشته رو شونم، برگشتم و نگاهش کردم، سرشو کج کرد و گفت: مونا جون! هر وقت با مونا ی ما سوار اتوبوس شدین، جای منم خالی کنین اا!
دلم براشون خیلی تنگ میشه و جای خالیشون مادر مهربون و بیشتر از همه ما اذیت میکنه. امیدوارم هر جا میرن و زندگی میکنن، خوب و خوش باشن و بتونیم باز ببینیمشون. راستی یادم بمونه از این دو تا وروجک امضا بگیرم، مهرو که قراره بره اونجا و به قول خودش، اول لخت و پتی بشه و رقاص، بعدشم خانوم دکتر! مانی هم که قراره یه چیزایی تو مایه های بیل گیتس بشه!

|


.........................................................................................



Sunday, August 26, 2007



مونا جان!به اندازه ای که هست بهش وابسته شو، باید سعی کنی رابطه روکنترلش کنی نه اینکه توش غرق بشی
مونا! چرا واسه این کامنت آخریت، هیچکس پست نمی ذاره؟؟
بچه ها! آرزوم اینه که، یه بار که میرم دیسکو تِک و مستم و حالم خرابه، دوست دخترم، پشت فرمون بشینه و منو بیاره خونه!اما همیشه حال اون از من بدتره و همش باید مواظب باشم روی من استفراغ نکنه
این سه تا جمله رو از سه تا آدم مختلف تویِ این آخر هفته ای که گذشت شنیدم. محکم ورک بودن یه آدم، گیجیِ رفیق فاب و حسرت و غیرت یه پسر بیست سالهء فرانسوی برام جالب بود. همین

|


.........................................................................................



Sunday, August 19, 2007


دوستی می گفت: باید ایمان بیاری، که هر آدمی که وارد زندگیت میشه، حتما یه نقشی داره و یه خیری توی این اومدن و گاهی رفتن ها هست. راستش، آدمهای زیادی تو زندگی من نیومدن که فقط نقشی بازی کنن و بعدشم، آروم، یا با سروصدا برن! شاید تو اولینی که دارم به نقشت ایمان میارم و به رفتنت باور!

|


.........................................................................................



Thursday, August 2, 2007


ساعت یازده شب تو خونهء ما یعنی حکومت نظامی! البته به غیر از چهارشنبه و پنجشنبه شبها که خواهری فرداش تعطیله! وقتی خواهری می ره بخوابه، چراغ و کامپیوتر اتاق خاموش می شه واجازه ورود و خروج من به اتاق خواب در گرو حکم قانونی از ایشونه، در غیر اینصورت به شدت با اینجانب بر خورد می شه. قبل خواب با کمک ریموت، صدای تلویزیون در حضور تمام اعضاء خانواده به میمنم ممکن می رسه و از پدر مهربون درخواست میشه که کولر، تا ساعت 12 روشن بمونه ( آخه پدر مهربون به شدت به کولر آلرژی دارن). گاهی شبها اگر برادر مهربون غفلت کنه و صدای کامپیوتر یا تلویزیون و به بالاتر از حد مینیمم برسونه، خواهرارشد با استفاده از تکنولوژی پیام کوتاه و در صورت عدم افاقه با استفاده از تلفن همراه به ایشون در اتاق بغلی تذکر می ده! خلاصه که همه یه جورایی به این قانون احترام می ذاریم تا نه مورد تذکر واقع بشیم و نه خدایی نکرده خواهرمون دیرتر از 9 صبح به اداره برسه!!
از وقتی رفتی، نه تنها چراغ اتاق 11 شب خاموش نمی شه، بلکه کامپیوتر تا ساعت 4 صبح روشن می مونه و از اتاق مون به عنوان مرکز میتینگ شبانهء من و برادرها استفاده می شه، بعلاوه کولر از بدو ورود پدر خاموش می شه و هیچ کس نیمه شب به برادر ارشد اس.م.اس یا زنگ نمی زنه جهت تذکر!
خلاصه اینکه ما به شدت دلمون واسه تو و حکومت نظامی شبانه ات تنگیده. منم برای پررنگ کردن جای خالی ات و تشدید این دلتنگی برای خانواده، چند روزی میرم سفر و خونه رو می سپرم دست پسرها تا ببینم در غیاب ما دخترها چه کارا می کنن!

|


.........................................................................................