Wednesday, March 28, 2007


سال که نو شد مثل هر سال اشکم در نیومد، چون خواب موندم اساسی . ساعت 2 خوابیدم ولی موبایلمو کوک کردم تا 3:15 بیدار شم و چند رکعتی نماز بخونم و قبل عیدی یه کم با خدا خلوت کنم، ازش کمک بگیرم برای رفع تمام بلاها، کینه ها، بغضهاو هزار تا فکر و خیال بد که تو چند ماه اخیر شده بودند سوهان روحم.
نماز که نخوندم هیچ، کینه ها و فکرو وخیالها به جایی رسیدن، که امروز بعد از کلی اتفاق قشنگ، مانتوی گشاد، ماشین کثیف، میلک شیک مویی و شلوار تنگ، با برادر کوچیکه سر ناهار دعوام شد و بعد از کلی داد و بیداد مادر مهربون گفت: مونا مگه قرار نبود امسال کینه هاتو بریزی دور و یه کم مهربون تر بشی؟
داشتم یه جوابی واسش پیدا می کردم که مادر بزرگ مهربونتر از مادر با تعجب پرسید:مونا جون مگه تو خدایی نکرده از پدر و مادرت محبت نمی بینی که کینه ای شدی؟!!!

|


.........................................................................................