Tuesday, April 3, 2007


در ادامه بی خوابی های شبهای عید، دیشبم باز هزار جور فکر و خیال بد و خوب اومد تو سرم. سعی کردم خودم و با فکرهای خوب سرگرم کنم و انرژی به خودم صادر کنم تا نحسی سیزده، آخر شبی گریبون گیرم نشه. خوشبختانه انرژیها موثر واقع شدن و از جام بلندم کردن و بعد از یه وبلاگ گردی شبانه، خیلی راحت خوابم برد. اینبار بی فکر خوابیدم اما با هزارتا خواب وکابوس از خواب بیدار شدم. چشمهامو باز نکردم و تلاش کردم که از انرژیهای دیشبم استفاده کنم. اولین نتیجه، لبخند زدن به صفحه مونیتور و در و دیوار اتاق بود که به خاطر نبود عینک تار میدیدمشون. نتیجه دوم، یه سلام بلند، البته همراه با همون لبخند همیشگی به مادر مهربون و مادر بزرگ مهربونتر و کره و پنیر و نون بربری روی میز بود. بعد رفتم سراغ جاروبرقی و قربون صدقه گلیم رنگارنگ وسط اتقاق و گرد گیری تک تک سی دی ها و عروسکها و ... بعدشم یه عود روشن کردم و شروع کردم به خوندن کتاب تجسم خلاق، که نزدیکه 2 ماهه در حال خوندنشم. ظاهرا غرق کتاب بودم و به مدد همون انرژی مثبته معروف،در فضا، که صدای اذان از مسجد محله، بغضی رو که از دیشب در حال خفه کردنش بودم، ترکوند و محک کوبوندم به زمین...
فکر می کنم تمام انرژیهایی که، این روزها ازم ساطع میشه، حق مسلمم نیست که به بی خوابی و بغض وگریه ختم میشه.
بابا،حقتونو بگیرین و بذارین راحت بخوابم.

|


.........................................................................................