Wednesday, April 25, 2007


کوچیک که بودم آرزوهام خیلی کوچیک بود و با کمک یا وساطت مادر و پدر مهربون برآورده می شدن، مثل آرزوی داشتن کفش تق تقی، تخته سیاه و عروسک بزرگ پستونک دار یا هم بازی شدن با خواهری و پسر عمه ها تو بازیهای جنگی ( البته به عنوان آشپز پادگان)..
کم کم که بزرگتر شدم آرزوهام هم جدی تر شدن و برای بدست آوردنشون یه کم به زحمت افتادم از آرزوی داشتن موهای صاف که با التماس سشوار یه وقتهایی بهش رسیدم تا آرزوی کارشناس تغذیه شدن و آرزوی ادامه تحصیل و کار ...
اما این روزها به خصوص از وقتی که به این بازی دعوت شدم دارم دنبال آرزوهایی که باید داشته باشم می گردم، پیدا می کنمشون، اما برام رنگ آرزو ندارن، بیشتر یه خیالن، یه خیال قشنگ که تو هم تو بیشتر شون هستی، واسه همینم هست که قشنگن. دوست ندارم این خیالهای قشنگ طعم گس آرزو رو بگیرن .
منو که از بازی ننداختین بیرون؟

|


.........................................................................................