| ||
Mmehr.blogspot.com | ||
....:مورد علاقه :.... لحظه ....: آرشيو :....
![]() ![]() |
Monday, May 14, 2007 ● وقتی می شنوم رفتی اتاق عمل، یاد پدرت می افتم، که حتی دل اینو نداشت که گریتو ببینه، وقتی واکسن 6 ماهگیتو می زدن و از اتاق می زنه بیرون، یاد این آهنگ داریوش می افتم که پدرت واسه تو زمزمه می کرد، پسرم وقتی که تو دنیا بیای، چراغ خونمو روشن می کنی. یادم میاد روزهای تابستونی که به خاطر تجدیدیهات میومدی خونمون و از عشقت به یکی از دخترهای فامیل، برای خانوم معلمت می گفتی و خانوم معلم هم سنتم، خودشو به کوچه علی چپ می زد. یاد فریادی می افتم که واسه قبولیم تو دانشگاه، پای تلفن کشیدی. یاد پولی می افتم که بهت قرض دادم تا واسه دوست دخترت با خودم بری خرید. یاد چهل روزی می افتم که بعد از مرگ پدرت تو خوونتون زندگی کردم و هر دفعه که خواستم بیام، خودت و دوقلوها اصرار به موندنم کردین. یادم میاد که نزدیک به 2 ساله که پدرت نیست و تو تنها مرد خونه ای.
فکر می کنم کاش همه چی مثل اون روزها بود، اون روزهایی که پدرت زنده بود و همیشه منو خانوم دکتر صدا می زد، روزهایی که با دوقلوها و پدرای مهربونمون هر جمعه شب تو چله زمستون می رفتیم پارک، روزهایی که همه با هم دسته جمعی شمال می رفتیم و مسافرت بدون دایی بزرگ و خانواده اش، برای تو و بقیه بی معنی بود. روزهایی که دوستام با تعجب می پرسیدن: مگه آدم با عمه هاشم می ره مسافرت؟ روزهایی که هیچی و از هم قایم نمی کردیم و با حرفامون دلهای هم و نمی شکستیم. فکر می کنم که کی امشب پیشت می مونه، پسر خاله، پسر دایی، شوهر خاله و یا پدر مهربون که تو مریضی پدرت پیشش موند؟ فکر می کنم، دایی بزرگ می تونه جایه پدرتو پر کنه، یا حداقل نقشش رو برات بازی کنه، برای تویی که چراغ خونه خواهرشی. اما خوب می دونم که این دایی مهربون که دیشب همش تو فکرت بود و نگرانت، از دست این روزگار خیلی خسته است، خیلی. | 10:25 PM ... me |