Sunday, May 20, 2007


از دور توی تاریکی هم تشخیصت میده، میدونم که از خدا فورا تشکر می کنه، جلوتر میاد اما به روی خودش نمیاره و سرشو میندازه پایین. نزدیکتر که می رسیم، دستش رو فشار می دم، سرش و بلند میکنه، اینبار نگاهشو از نگاهت نمی دزده و یه لبخند تلخ میاد روی لبش. هیچ نگاهی ندید، که بتونه بدزده یا ازش فرار کنه. مشغول حرف زدن بودی با بغل دستیت، خیلی گرم و پر انرژی و مثل بیشتر مواقع، سرتو هم بالا گرفته بودی و فقط به جلوت، که هیچوقت اون نفهمیده کجاست، نگاه می کردی. تا آخر شب با هم بودیم و موقع خداحافظی، باز تلخی اون دیدار رو توی صداو نگاهش احساس کردم.
هیچوقت اینو نفهمیدی، که تو رو، یه وقتهایی بیشتر دوست داره، وقتهایی که سر تو بالا نمی گیری و به اون نقطه نامعلوم نگاه نمی کنی، روزهایی که آرومی و دنبال یه آشنا می گردی تا باهاش همقدم بشی، ظهرهای جمعه ای که توی جمع دوستات نیستی تا با حرفهات سرگرمشون کنی، عصرهایی که تنهایی و شیطون و اون شبهایی که باعث میشی تا نگاهشو از نگاهت بدزده. اون عاشقونه دزدیدن از تو رو، به اندازه خودت دوست داره، تویی که هیچی ازش نمی دونی!

|


.........................................................................................