Sunday, May 13, 2007


وقتی جمعه شب شنیدم که، شنبه روز اختتامیه است، از خوشحالی بالا و پایین پریدم و فورا برای رئیس، message دادم و در جواب مادر مهربون که گفت: تو که برات فرقی نمی کرد اگرم تا دوشنبه بود، چون بلاخره دیگه نمی تونستی بری! گفتم: آخه آیدین هم کلی خسته شده و منم دوست ندارم رفیق نیمه راه بشم.
این ده روز هم گذشت و من که در هفته بیشتر از دو الی سه روز ، نمی رم سر کار، ده روز مداوم کار و روزی ده ساعت ، برام یه تجربه، کلی خاطره و در نهایت یه عالم خستگی داشت.
اصول بانکداری، حسابداری، کتابداری و البته خدایی نکرده کلاه برداری یا به قول آیدین، سیاست کار رو از رئیس عریز یاد گرفتم و ساعتهای زیادی به بحثهای خانوادگی، اجتماعی و البته پر واضح شوخی و خنده که، جز لاینفک زندگی رئیس مهربونه گذشت.
آشنایی با دکتر گنجی، پدر روانشناسی ایران، که هر روز سری به ما می زد و درباره ساوالان( اسم نشر خود استاد) و ... با اون لهجه شیرینش صحبت می کرد. آشنایی با دشمنان عزیز، و دیدن نگار عزیز در نشر آبی به شیرینی این ده روز اضافه کرد.
خوشحالم که رئیس مهربون و همسفر همیشگی ما در تعطیلات نوروز، تونست شرطی رو که با پدرش بسته بود، ببره و بتونه به تنهایی( البته به قول خودش با کمک پرسنل محترم)، خودی نشون بده، و خوشحالترم که اون اعلام کرد، یه تغذیه چی، می تونه یه کتابچی متعهد و وظیفه شناس بشه!! آخه منم دوست دارم یه کتاب فروشی مگ رایانی داشته باشم.

|


.........................................................................................