Saturday, June 9, 2007



12 ساعت تو ماشین یه دم نشستن تا خود نشتارود! حسابی خسته و کلافم کرد، اما برای اولین بار فهمیدم شمال یعنی چی؟ اونم وقتی که تنهایی، اما کنار کلی آدم مهربون و مهمون نوازی. وقتی که هر شب با صدای دریا به خواب بری و لنگ ظهر با صدای باغبون اون خونه از خواب بیدار بشی، وقتی که فاصله ات تا دریا فقط 20 قدم و هر وقت اراده کنی کنارشی و جای خواهری و مادر مهربونو خالی کنی، وقتی که پدر بزرگ مهربون مونا، اصرار داره که موناژها باید یه هفته دیگه هم بمونن و تا باغ دوست تصادف کردش همراهیش کنن، نه برای عیادت، بلکه برای دیدن باغ سبز و آرومش و گرفتن کلی عکس ونهایتا موندن یه حسرت، که ای کاش این باغ مال من بود تا با یه لبتاب که فقط جاش خالی بود، نصف سال اینجا می موندم، وقتی که دوستت (مونا) تو رو همه جا ببره تا بهت حسابی خوش بگذره و تو سعی کنی، جهت جبران محبت، بهش چند تا جمله انگلیسی یاد بدی تا پای تلفن یه کم عشقولانه درکنه و سر تلفظ های آنچنانیش با مادرش و خودش تا صبح قهقهه بزنی، وقتی که مامان زری مونا، میرزا قاسمی و کباب ترش و... برات درست کنن و هر روز یه سرببرنت تا دامون و بستنی بخوری و علی الخصوص وقتی که دو تا همسفر کوچولو باشن تا از دستشون سر به کو ه و جنگل بزاری، معلومه که این شمال کاملا متفاوت و به یاد موندنی میشه!

|


.........................................................................................