●
بعد از اون اتفاق عجیب دیروز صبح، وقتی نتونستم برای 3-4 ثانیه خودم و کنترل کنم و جلو افتادنم و بگیرم و فقط احتیاج به دستهای قوی مادر مهربون داشتم تا جلو ضربهء بعدیم به شیشه ویترین و بگیره، تا من ومحکم بغل کنه و من بغض خفه شدهء ناشی از ترس و ضعفم و تو آغوشش رها کنم! فهمیدم
همیشه بهش نیاز دارم،همیشه! به دستهای گرمش وقتهایی که خدا میزنه پس سرم و میگه هیچی نیستم، به نگاه پر مهرش برای تاییدم تو روزهایی که خیلی تنهام، به حرفهای سرشار از امیدش تو لحظه های سردرگمی و تردید و به اشکهای زلالش برای درک حس غریب مادر بودن!
|
10:33 AM ... me