Friday, July 27, 2007


به مادر مهربون میگم: از وقتی که یادم میاد، ما رو ترسوندی. دیگه نمی خوام بترسم، بیست و هفت سالم داره میشه!
هیچی بهم نمی گه! از وقتی خواهری رفته، احساس می کنم حوصله نداره، شایدم من اینجوری احساس می کنم، راستش منم کم حوصله شدم.

|


.........................................................................................