| ||
Mmehr.blogspot.com | ||
....:مورد علاقه :.... لحظه ....: آرشيو :....
![]() ![]() |
Thursday, October 18, 2007 ●
با کلی زحمت یه تاکسی سفید نارنجی با چراغهای آبی پیدا می کنم و می شینم کنار دست راننده. تو ترافیک عباس آباد گیر کردیم. به خاطر پوتین خیابونها رو بستن. راننده زیر لب غر می زنه و ضبط و روشن می کنه. غروبها که می شه روشن چراغها میان از مدرسه خونه کلاغ ها اون لبخنده میاد رو لبم، نفسمو با صدا میدم بیرون، چشمهامو می بندم و سرمو می چسبونم به پنجره ماشین. خیلی خسته ام و از این همه شلوغی سرم درد گرفته، می خوام فقط گوش بدم و به هیچی فکر نکنم! یاد حرفهای اون روزت می افتم که تا گفتی با جون و دل شِنُفتم تو هیچوقت حرفی نزدی، ولی من شنیدم. اینقدر جلو نیا، هنوزم نگاهت سنگینه و تعادلم و به هم میزنه! داره بارون میاد، مجبوری بری اَد وایسی اونجا، اونهم با اون پای گچ گرفته؟ همه دوستات رفتن سر کلاس، باز می خوای استاتیک بیافتی! چه خبره اینقدر سیگار می کشی، ببین چقدر لاغر شدی! یه کم قدمهاتو بزرگ تر برداری می رسی کنار دستم، به حرفش گوش کن، جوابی رو که قراره بشنوی، اونقدر ها هم تحمل نمی خواد. گفتی از مدرسه اون روز فرار کن فرار کردم من اون روز زنگ آخر راستی فارغ التحصیل شدی؟ چشمهامو باز می کنم، قرار بود فکر نکنم و فقط گوش بدم. اسیر دل نبودم اگه عاقل بودم من ... | 1:44 PM ... me |