Wednesday, October 24, 2007


من می گم، زندگی همش یه بازیه. تو خیلی جدی می گی، نه عزیزِ من! جنگِ یه جنگ واقعی!
دستم و می ذارم روی دلم، که حتی شنیدن واژه اش هم حالم و خراب می کنه. چیز زیادی یادم نیست. 15 روز بعد از حمله عراق، تو تاریکی بیمارستان ایرانشهر، با کمک دکتر کشیک بدنیا اومدم! هفت سالم بود که با زدن ساختمون کنار مدرسه، بلاخره پدر مهربون رضایت به ترک تهران داد و ما راهی شدیم. یکسال هر روز از بالای درخت سیب وسط باغ، رد موشکهایی که به سمت تهران میزدن و می گرفتیم تا ته آسمون! همونجایی که چهره های مضطرب، چشمهای پرازاشک و دلهای نگران و می شد دید. تموم شد و دل پر آشوب، شد غنیمت من از این هشت سال!
هرسال با رسیدن 31 شهریور، بوق و کرنای پیروزی حالم و خراب می کنه! وقتی تصویر آدمهایی رو می بینم که یه روزی، تمام دنیای یه خانواده بودن و این روزها بهشون اَنگ عاشقهایی رو می زنند که کله اشون بوی قرمه سبزی می داده، دلم آشوب تر می شه، که از بوی قرمه سبزی بدم میاد و مادر مهربون می گه بخاطر شنبلیلشه و از عاشقی! که هر جا که عشق هست، مشکل هست و هر مشکلی یه اضطراب تازه است! وقتی کنار آدمهایی می شینم که بوی جنگ میدن، دلم میلرزه و می ترسم همه فریاد و امیدِ ناامید شدشون رو، سر من، همون دخترک نازک نارنجی که، با هر آژیر قرمزی پشت پدرش قایم می شد، خالی کنند!
به خدا جنگ نیست. بیا و اینبار به حرف من گوش کن. بیا بازی کنیم، نه از اون بازیهایی که توش، تو فرماندهء پیروز جنگ بودی و من اسیرت. به پشتی ها دست نزن! قرار نیست باز سنگر بسازیم و تا ظهر با دشمن بجنگیم و سر ظهر باهاش سر سفره مادر بزرگ بشینیم. این دفعه یه بازی بدون جنگ می کنیم، که نه توش من به گریه بیفتم و نه تو از زانوهات خون بیاد. یه بازی جدید که رد پایی، از انتخابات، گشت ارشاد، تحریم، استیضاح، مذاکره، انرژی هسته ای و بنزین نداشته باشه! یه بازی جدید که خود زندگی باشه و دلم و آشوب تر از این نکنه!

|


.........................................................................................