Saturday, November 10, 2007


دیشب دومین باری بود، که مادر مهربون تهدیدم کرد! دفعه اول وقتی برام خط و نشون کشید، نگرانم بود. نگران فردایی که با تو از راه میرسه. اون روز لبخند همیشگی و زدم و توی گوشش گفتم، نگرانم نباشه، بزرگ شدم و بزرگترم میشم! ولی اینبار نه تنها به تهدیدش لبخند نزدم، از نگاهشم ترسیدم، که مثل خودش نگرانم! نگران یه زندگی، یه رابطه و یه دوستی قدیمی!
قول دادم سکوت کنم، کَم باشم و نشون بدم بزرگ شدم و گر نه...

|


.........................................................................................