Saturday, November 24, 2007


خاله نداشتم و هیچوقتم نتونستم هیج کسی و با پسوند خاله صدا کنم! اما خاله خیلی ها بودم و این آخری خالهء بی شرف کیانوش!
روز سومی که رفتم درمانگاه، یه پسر کوچولو و تخس سرشو از اتاقم کرد تو و با یه بفرما من، نشست رو صندلی بیمار و شروع کرد به حرف زدن. فهمیدم پسر آقای دکتره، چهار سالشه و روزهایی که مامانش سرِکاره مامانیش نگهش می داره! از هر دری حرف میزد، مهد کودک، استخر بادیش و ... تا اینکه حرف به کارتون های مشترکی که دیدیم رسید. با این قسمت خیلی حال کرد و مدام سوال می پرسید و منم هیچ کدوم و بی جواب نمی ذاشتم. وقتی حرف هامون تموم شد و هر دو ساکت شدیم، خندید و گفت: خوب خاله، دیگه چه خبر؟ بیا یه کم دیگه هم حرف بزنیم! از اون روز خاله اش شدم. با هم نقاشی کشیدیم و از پدرش قول گرفت بعضی از روزهایی که من هستم، اونو بیاره درمانگاه!
دیروز وقتی در اتاقم و باز کردم، دیدم با خاله صدف( منشی خجسته درمانگاه) مشغول نقاشی کردنن! گفتم: کیانوش سر جای من نشستی که! گفت : آره خاله تو هم بیا پیشم بشین، نقاشی هامو نگاه کن. راستش زیاد حوصله نداشتم. گفتم، تو بکش من اتاق بغلی ام، هر وقت تموم شد بیا نشونم بده! خلاصه بعد از کلاسش، اومدو نقاشی هاشو نشونم داد. منم کلی تشویق نثارش کردم و لپهاشو کشیدم. وقتی دستم به لپهاش خورد، بچه یهو تغییر رویه داد و شروع کرد از سر و کول خاله صدف بالا رفتن که بیا بازی کنیم، از اون دنبال بازی ا! بیچاره منشی خجسته هم قبول کرد و شروع کردن به بازی. بیست دقیقه ای گذشت، درمانگاه رو سر کیانوش می چرخید و از بیمار خبری نبود! از اتاقم اومدم بیرون تا آب بخورم، یک آن احساس کردم کیانوش پشت سرمه، بی هوا برگشتم و دستهامو باز کردم تا بپره بغلم، اما بچه وحشت کردو نه تنها نیومد توی بغلم، جیغ زد و خیلی جدی گفت: خاله بی شرف ترسوندیم که!

|


.........................................................................................