Tuesday, January 29, 2008



نمی دونستم 6ماه دیگه، یعنی خیلی خیلی زود! یعنی 9 بهمن، ساعت 9 صبح! نمی دونستم وقتی امروز، پای تلفن گریه کردی و گفتی، مونا اصلا خوب نیستم، فقط بغض می کنم و سکوت! و باز این سکوت لعنتی در جواب همه سوالهات. نمی دونم کی برات از امروز گل میخره و گوش به فرمانتِ تا سر قله!نمی دونم توی بغل کی آروم می شی! نمی دونم کی و نصفه شب، وقتی خسته ای و بهونه می گیری از روزگار، پایین پنجره اتاقت پیدا می کنی و از اون بالا براش دست تکون میدی! نمی دونم با خاطراتش، دل ِتنگِت و جای خالی اش باید چی کار کنی؟!
این روزها، خیلی سخت، اما می گذره. خاطراتش کم رنگ می شه و دلتنگی هات کم تر! فقط قول بده که فراموش کنی، همه دوست داشتن ها و رفتن ها رو، حتی تا سر قله!

|


.........................................................................................