| ||
Mmehr.blogspot.com | ||
....:مورد علاقه :.... لحظه ....: آرشيو :....
![]() ![]() |
Monday, January 14, 2008 ● تابستون پارسال بود، مشغول خوندن کتاب بادبادک باز( خالد حسینی) بودم که خواهری اومد تو اتاق و ازم خواست برای دیدن مادربزرگ همراهی اش کنم. خیلی محکم بهش نه گفتم و کتاب به دست، از اینور تخت به اونور تخت کوچ کردم. اون چند بار، خواسته شو تکرار کرد و بارِ آخر، اومد و کتاب و از دستم کشید و گفت: باید بیای! با کشیدن کتاب، انگار شیپور جنگ زده شد و منم منتظر یه همچین فرصتی، تا همه فریادم از تلخی کتاب و مظلومیت حسن رو یک جا سر یه بنده خدا خالی کنم، که مریم پا روی مین گذاشت. خلاصه یه دعوای بــَد راه افتاد. (بد یعنی از اون دعواهایی که فقط سالی یکبار بین ما اتفاق می افته و بعد از کلی داد و بیداد پای حرفهای بی ربط کشیده می شه وسط و آخرشم من به گریه می افتم و اون در اتاق و محکم پشت سرش می بنده!) اما این دفعه یه کم فرق داشت چون من تا فریاد کشیدم، دقی هم زدم زیر گریه و همه روند دعوای بد، با گریه من در پس زمینه همراه بود. خلاصه مادر مهربون میانجی شد و گفت: من باهات میام، اصلا مقصر خودتی که از این کتابها میاری خونه، اینم که آماده است برای انفجار! اونها رفتن و خونه خالی شد، کتاب رو گذاشتم زیر بالشم و به ادامه بی جنبه بازیم از خوندن یه کتاب خیلی خیلی تلخ ادامه دادم!
دیروز هزار خورشید تابان(خالد حسینی) رو تو مطب تموم کردم، ولی خوشبختانه تو این چند روز حسابی با جنبه بودم و دنبال شیپور جنگ نمی گشتم! فکر میکنم خالد حسینی برای ما مینویسه، تا همیشه یادمون بمونه که می تونستیم یه کم اینورتر به دنیا بیایم و بشیم حسن، لیلا، طارق، عزیزه و ...! پی نوشت1: بادبادک باز و بیشتر دوست داشتم. پی نوشت2: البته می تونستیم یه کم هم اونورتر بدنیا بیایم و بشیم...! | 5:15 PM ... me |