Tuesday, July 15, 2008


من نمی دونم حقوق من چه دخلی به آدمهایی داره که هنوز چایی نخورده فامیل می شن؟! آخه دوست عزیز، خانوم خوشگل، جناب، من از برادرم هم نمی پرسم آخر ماه چقدر می گیره، چه برسه به شما که فقط یه چایی، اونم زورکی کنار هم خوردیم! این همه حس فضولی و گستاخی، عصبانی ام میکنه! راستش هنوز از دست اون خانومه توی کنسرت هم عصبانی ام، که سه بار مجبورم کرد از جام بلند شم و دست آخر حتی یه نگاه و یا یه لبخند هم تحویل نداد، چه برسه به معذرت خواهی و تشکر و اینا! از دست راننده تاکسیه هم عصبانی ام که این روزها مسیرشو عوض کرده و از روی پل رد می شه! می دونی، هر روز اون ساختمون بلند کنار پل، همونی که از دور بهت نشون دادم و تو خندیدی و گفتی فقط سه تا از حرفهای روی ساختمون و می تونی ببینی، پرتم می کنه به روزهای خیلی کوتاه بودنت! از دست اون روزها و تو هم، شاکی ام، که هنوز توی زندگیم سرک می کشین! حتی روزهایی که سرم شلوغه و جایی برای بودنت نیست، همکار عزیز از پای تلفن تو رو مخاطب خودش قرار میده، بعد از ظهرها، از پشت پنجره اتاق، وسط حیاط دانشکدهء روبه روی شرکت می بینمت، که برام دست تکون می دی و یا کنار میدون آرژانتین، پیدات می کنم! همون جایی که، دعوتم کردی به شهرت و بعدش با هم خداحافظی کردیم و هر دو رفتیم. خوب شد رفتی، برگشتی به شهرت، شایدم این روزها به کشورت، آخه می دونی، وقتهایی که دوری، دور به اندازهء یک حیاط، یک شهر و یا یک اقیانوس، با تو دوست ترم! از دست خیلی چیزهای دیگه هم عصبانی ام، همین برق رفتن های هرشب ساعت ِ7.30، تابستون زیادی داغ، آقای دکتر بداخلاق، گشت ارشاد میدون ونک، خودم که غرزدن هام تمومی نداره،... و این حافظه لعنتیِ بدون دکمه دیلیت !

* فکر کنم این جمله معروفه که به آمریکا بگویید عصبانی باشد و از.... دقیقا الان راست کار منه!

|


.........................................................................................