Wednesday, July 2, 2008


یه آیدایی بود تو دبیرستانمون، که من کلی دوسش داشتم، اونم به خاطر چشمهاش! بعد از اینکه ترک مدرسه کردم و راهی دانشگاه شدم، فقط یه بار دیدمش، روبه روی نی نی مارتِ یوسف آباد!
دیشب نانی ازم خواست که کامپیوترشو روشن کنم تا عکسهای فولدر بالماسکه شو با هم ببینیم، توی عکسها چشمم افتاد به چشمهای آیدا، آره خودش بود که لباس سفید عروس پوشیده بود و کنار شوهرش که مامور آتش نشانی شده بود،ایستاده بود! کلی لاغر شده بود، اما چشمها همون چشمها بود، که بعد از گذشت ده سال تونستم بشناسمشون!
چشمهات که نه، اما لبخند پر از ابهام و یا اون شونه های لاغر، می تونه نشونی از تو باشه، وقتی قراره، چند سال دیگه، توی مانیتورِِ یه دوست و کنار یه آدم غریبه پیدات کنم!
فکر کنم دنیا، به کوچیکی همین صفحه مانیتورِ و یا...

|


.........................................................................................