| ||
Mmehr.blogspot.com | ||
....:مورد علاقه :.... لحظه ....: آرشيو :....
![]() ![]() |
Wednesday, July 23, 2008 ● یاد روزهایی می افتم که با مانی هُم وُرک حل می کردیم و بچه نازمو می کشید! یه وقتهایی لهجهء من و مسخره می کرد، ناراحت می شدم و تهدیدش می کردم که از فردا خودت حلشون کن ببینم می تونی اصلا، دیگه هم موناجون بی موناجون! با ابروهای توی هم رفته ناز می کشید، آخه خوشگل من، مونا جونِ من به خدا لهجه تون خیلی ضایع است خوب! اصلا غلط کردم، ببخشید، دلتون میاد، به خدا اینارو حل نکنم میس هیوز روفوزه ام می کنه ها! می خندیدم و سرشو می چسبوندم به تختم، یعنی آشتی، یعنی فردا باز بیا، یعنی کلی دوست دارم بچه! بر خلافِ مانی، توی ناز کشیدن الکنِ الکن بودی! دیشب که تعریفت کردم، لحظه به لحظه و روز به روزشو گفتم، حتی اون یه باری که نازم و اشتباه کشیدی که اصلا نازی نکرده بودم، بعضی حرفهات یادم رفته بود، شایدم خودم خواستم که فراموششون کنم، خیلی آروم بودم، فقط یکبار بغض کردم که اونم با نفس عمیقم، قورتش دادم پایین! وقتی تموم شدی، گفتم، همین دیگه دختر عمه، همین دیگه دوستترین دوستِ دوران کودکیم، همین به خدا، دیدی چیزی نبود که نخوام برات تعریف کنم! بغلم می کنه و می گه، مونانی... !
صبح که از خواب بلند شدم خوشحال بودم که قوی شدم، که دیگه همه چی یادم نمی مونه، که دیگه نازک نارنجیِ تو و هیچکس دیگه ای خطاب نمی شم، که دیگه اشکهام دقی سُر نمی خورن و رنگ رخساره ام خبر از حالم نمی ده! اما این خوشحالی فقط تا بعد از ظهر دووم داشت و فهمیدم باز توهم زدم! دلم مانی و می خواد تا لی لی به لالام بذاره و بگه مونا جون، آخه خوشگلِ من، این که غصه نداره یواش یواش قوی می شین، اصلا من غلط کردم، خوبه! اونوقت سرشو محکم بغل کنم، یعنی حق با توئه بچه، یعنی کلی دلم برات تنگ شده! | 9:52 PM ... me |