| ||
Mmehr.blogspot.com | ||
....:مورد علاقه :.... لحظه ....: آرشيو :....
![]() ![]() |
Saturday, January 31, 2009 ● یادم میاد، یه روز برات از دلتنگی های عجیب و غریبم گفتم. یادمه اون روز از عموی سارا هم گفتم. عموی بزرگ و مهربونش که هر از گاهی توی کوچه می دیدمش و مثل سارا و خواهر هاش، خان عمو خطابش می کردم. خان عمویی که وقت برگشتن از خلخال برامون نزیک( نون محلی خلخال) خرید و ازمون قول یه سفر دیگه رو گرفت. پیرمرد خوشرو و خوش تیپی که چهارشنبه جویای حالش شدم و پنجشنبه با صدای گریه های دخترش از خواب بیدار شدم!
کاش می تونستم، برای دخترش وقتی آروم توی گوشم گفت: مونا دیگه خان عمو نداریم، کاری بکنم. اصلا کاش می تونستم برای بازی های تلخ، خاطره های خاک گرفته، تنهایی و دلتنگی ها و تمام دست های خالی کاری بکنم! | 2:07 PM ... me |