Sunday, March 8, 2009


با دست دعوتم می کنه که بشینم، یه کم جلو می‌رم، نزدیک میزش، اما نمی‌شینم. مشغول صحبت پای تلفنِ، بچه ها خیلی زود همه چی و می‌فهمن، یه کم آروم باش، توکلت پس چی شده؟! با مریضش داره صحبت می‌کنه، صدای آرومی داره، گرم و صمیمی، به حرفهاش گوش می‌دم، باز دعوتم می‌کنه به نشستن، میرم و روی صندلیِ کنارش می‌شینم. از لحظه ها می‌گه، از از دست دادن درخشش ستاره های آسمون برای دیدن هر چه زودتر سپیدی طلوع خورشید، از تنهایی آدما و وجودی که می‌شه بهش تکیه داد و فراموش شده، باهاش می رم، پا به پای حرف هاش، با گفتن افوض امری الی الله ...گوشی و می ذاره، سرش و بلند می‌کنه و به چشمهای خیسم نگاه می‌کنه، خوش اومدی دخترم!

|


.........................................................................................