| ||
Mmehr.blogspot.com | ||
....:مورد علاقه :.... لحظه ....: آرشيو :....
![]() ![]() |
Sunday, December 13, 2009 ● به شیرازی مسیج میدم، 10 بیاین دنبالم، موبایل رو کوک میکنم واسه 9:30 و باز میخوابم. روی موبایلم یه شماره آن نَون افتاده، گوشی رو بر میدارم، مثل همیشه نمیگم بله، نمیخوام فیلم بازی کنم بابتِ نشناختنت و تهش یه حسرت گنده رو بغل کنم، جانم خطابت میکنم، میدونم تویی که این وقت صبح به من زنگ میزنی، حتی اگر از آخرین زنگت، نزدیک به 10 ماه و 14 روز گذشته باشه. زدی کانال مسخره بازی، جانت بی بلا، خواب چال می کنید شما کارمند خانومِ کوچولو؟ میخندم و میگم خوبی...؟ از کجا فهمیده خوابم، از کجا فهمیده باز کوچولو شدم؟ میگه، این دفعه شناختی، یا باز باید خاک بر این سر بریزم که من رو یادت رفته؟ میخوام بگم، اون دفعه هم شناختمت، خیلی هم خوب، میخوام بگم، چند روزه که به یادتم، چند روزه که دنبالت میگردم، توی نت، توی عکسهای فولدرِ درایوِ اِف...که مامان صدام میکنه، تو که باز نرفتی سر کار، چرا آخه هی می خوابی....؟؟
چشمهامو باز میکنم و به مامان یه هیس آروم میگم تا تو نشنوی من چند روزه که توی خواب منتظرتم! | 10:58 PM ... me |