Wednesday, January 13, 2010


خیلی وقتها میشه که با خودم تصمیم می‌گیرم یه حس و کلمه کنم و باهاش برات جمله‌ها بسازم، هزار بار تعریفش می‌کنم برای خودم، با صدام بازیش می دم، یه لبخند بهش اضافه می‌کنم، گاهی دستها هم به کمکم میان و گاهی چشمها، تا اون حسِ همونی بشه که من می‌خوام برات تعریفش کنم، اما این چرا پرسیدن‌های گاه و بی‌گاهت، تمام اون حس رو حرص می‌کنه، اصلا کلمهِ گم می‌شه، دستهام بهم گره می‌خوره و من ممنون ماشین جلویی می‌شم که هست تا بهش زل بزنم و دم نزنم! حالا هی تو دستم و بگیر و بپرس کجایی؟ حواست با منه؟

|


.........................................................................................